نام: روزبه یا به قولی ماهویه و یا بهبود
معروف به سلمان فارسی یا به تعبیر دقیقتر و بهتر سلمان محمّدی. وی القاب دیگری نیز داشت که عبارتند از: سلمان بنالاسلام، سلمان پاک، سلمان خیر.
از زمان تولد سلمان تاریخ دقیقی در دست نیست اما با احتمالاتی که از سال وفات و طول عمرش به دست میآید حدوداً در دهههای بعدی حکومت انوشیروان یعنی بین سالهای ٥٢٠ تا ٥٧٠ میلادی به دنیا آمده است. نام پدر او بدخشان از نژاد منوچهر پادشاه ایران است ولی پس از اینکه اسلام آورد هر وقت از وی سؤال میکردند که نام و نَسَبَت چیست؟ در جواب میگفت: من فرزند اسلام و از اولاد حضرت آدم میباشم. در وطن سلمان نیز مثل تاریخ تولد آن اختلاف است بعضی معتقدند که اهل قریه جِی از توابع رامهرمز شیراز میباشد و بعضی نیز اعتقاد دارند اهل جِی اصفهان میباشد، البته ممکن است هر دو صحیح باشد چرا که نقل شد که سلمان گفته است: من در رامهرمز از مادر زاده شدم و پدرم اهل اصفهان است.
ماجرای مسلمان شدن و دین قبلی سلمان از زبان وی
جناب سلمان میگوید: من فرزند یکی از رجال برجسته فارس بودم، پدرم به اندازهای به من علاقه داشت که مانند دختر مرا در خانه نگه میداشت و از من مراقبت میکرد؛ به همین دلیل از جایی خبر نداشتم؛ تا روزی که پدرم مشغول ساختن عمارتی بود و فرصت رسیدگی به مزرعه خود را نداشت، به من فرمان داد تا به روستا و مزرعه رفته و کارهای لازم را به کشاورزان دستور دهم. در راه، به کلیسای مسیحیان برخوردم، آنان را در حال نماز دیدم، از وضعشان خوشم آمد، پس پرسیدم: اینان چه میکنند؟ گفتند: اینان مسیحی هستند و مشغول انجام فریضة الهی میباشند، با ایشان مشغول عبادت شدم زیرا دین آنها را برتر از دین خودم یافتم، آن روز را تا شب نزد ایشان ماندم، و از ایشان پرسیدم ریشه (مرکز) این دین کجاست؟ گفتند: در شام است. شبانگاه که نزدم پدرم برگشتم، پدرم پرسید: فرزندم کجا بودی که همه جا را در پی تو گشتیم ولی تو را نیافتم؟
گفتم: در کلیسا به سر بردم و دین مردم کلیسا را بهتر از دین خودم یافتم، پدرم گفت: چنین نیست بلکه دین تو و پدرانت بهتر از مسیحیت است، من استنکاف نمودم تا عاقبت صحبت ما از حد حرف گذشت و با خشم پدرم مواجه شد و مرا تهدید نموده و پایم را به زنجیر کشید، و مرا در خانه (یا چاهی) محبوس کرد و هر روز چند قرص کوچک نان برایم میانداخت.
من برای مسیحیان پیغام فرستادم که هرگاه قافلهای عازم شام گردید مرا خبر کنید. موقعی که به من خبر رسید قافلهای به عزم شام حرکت کرده است، بند از پای خود درآورده و خودم را به قافله رساندم تا در شام نزد اسقف رفتم.
داستان خودم را شرح دادم و به او پیشنهاد نمودم که میخواهم نزد تو بمانم و با تو عبادت کنم، او پذیرفت و تا دم مرگ با او بودم، ولی او مردی دنیا پرست و مادی بود، هر چه از صدقات نزدش میآوردند برای خودش ذخیره میکرد.
پس از مرگ وی، مردم برای ادای مراسم مذهبی و برداشتن جنازهاش اجتماع نمودند و من جریان دستدرازی او به صدقات و اندوختن آنها را گفتم، مردم ابتدا مرا تهدید نموده و شکنجه دادند اما پس از نشان دادن آن اندوختهها مرا رها نمودند و جنازه اسقف را به دار آویخته و سنگباران کردند. پس از او مرد نیک سیرت و پاکسرشتی را جانشین وی قرار دادند، او نسبت به دنیا بیعلاقه بود و تمام علاقهاش متوجه جهان بعد (آخرت) بود، و خداوند علاقهاش را در دلم انداخت و تا آخرین لحظات زندگیاش با او در کمال مهر و صفا زندگی کردیم؛ هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم: پس از خود مرا به که میسپاری؟ گفت: در موصل مرد خداشناسی و پرهیزکاری است، نزد وی برو و مصاحبت (همراهی) او را اختیار کن.
از آنجا به موصل کوچ کردم و آن مرد را یافتم، به او گفتم فلان عابد مرا به شما معرفی کرده است، آن مرد پذیرفت و اجازه داد نزد او بمانم، او را هم مانند اسقف قبلی، مردی عابد و پرهیزکار تشخیص دادم و تا آخر عمرش با او مأنوس بودم، در آخرین لحظات زندگیاش گفتم: مرا به کی میسپاری؟ پاسخ داد کسی که با ما هم عقیده باشد سراغ ندارم، جز یک نفر که در «عمودیه» است، اگر میخواهی نزد او برو و با او رفاقت کن. به عمودیه رفتم، آن مرد عابد و کشیش را یافتم، و داستان خود را با او در میان گذاشتم و مقصودم را برایش شرح دادم و او نیز مرا پذیرفت و در مقابل خدمتی که انجام میدادم حقوقی برایم تعیین کرد.
سالهای متمادی با او به سر بردم و در این مدت چند رأس گاو و گوسفند از حقوق خود پسانداز نمودم. هنگامی که مرگش فرا رسید گفتم: پس از شما تکلیف من چیست، به کجا بروم و با چه کسی اُنس بگیرم؟ او گفت: امروز کسی را نمیشناسم که عقیده درستی داشته باشد، ولی به زودی پیامبری به دین ابراهیم مبعوث میگردد و به سرزمینی که محصولش خرماست هجرت میکند. او علامات و نشانههای بسیاری دارد، از جمله در میان دو کتف او مُهر نبوت است، هدیه را میپذیرد و صدقه را قبول نمیکند، اگر توانستی خودت را به او برسان.
پس از مرگ او قافلهای از اعراب را دیدم، به آنها گفتم: این گوسفندان و گاوها را به شما میدهم تا مرا به سرزمین خود برسانید، آنها هم قبول کردند اما به من ستم نموده و مرا به مردی یهودی به بردگی فروختند.
مدّتی با آن مرد یهودی به سر بردم تا مردی از یهود بنی قریظه به آنجا آمد و مرا خرید و به مدینه آورد. تا آنکه یک روز بالای درخت خرما بودم که پسرعموی اربابم به باغ آمد و گفت: خدا بنیقیله را بُکُشد که اطراف مردی را گرفتهاند که از مکه آمده و گمان میکند که پیامبر است. با شنیدن این سخن با سرعت پایین آمدم و پرسیدم: چه خبر است؟ اربابم مُشتی به سینهام زد و گفت: مشغول کارت باش، تو را چه به این حرفها! ناچار به کار خود ادامه دادم.
همین که شب فرا رسید از اربابم خواستم که مقداری خرما به من بدهد، خرما را برداشتم و به خدمت رسول خدا(ص) در قُبا رسیدم و گفتم: این خرما صدقه است، دوست دارم شما و همراهانتان از آن میل فرمایید، پیامبر به همراهان فرمود: من نمیخورم ولی شما بخورید.
با خود گفتم: این یک علامت، مرتبه دیگر مقداری خرما آوردم و گفتم: این هدیه و تحفه است میل فرمایید، ولی این بار خود پیامبر دست دراز کردند و میل فرمودند، گفتم: این دو علامت.
دفعه سوم در مدینه هنگامی که حضرت برای تشییع جنازه مسلمانی به بقیع رفته بود، به حضور مبارکش رسیدم، این موقع پشت حضرت ایستادم، با فراست دریافتند که میخواهم مُهر نبوت را زیارت کنم، عبای خود را از دوش انداختند تا مُهر را دیدم و اشک در چشمانم حلقه زد، مرا مقابل خود نشانیدند، سپس داستان خودم را از اول تا آخر برایشان نقل کردم و اسلام آوردم.
رسول خدا(ص) به من فرمودند: خوشحال باش و صبر کن که خدا آزادی از دست این یهودی را برایت مقرّر کرده است.
جناب سلمان فارسی یا بهتر بگوییم سلمان محمدی دارای فضایل و افتخارات بسیار زیادی میباشد. در فضل و بزرگواری ایشان همین بس که جزو خاندان وحی به حساب آمده است.
منصور بزرج خدمت امام صادق(ع) عرضه داشت: یا بن رسولالله! نام سلمان فارسی را از شما زیاد میشنوم! فرمودند: نگو سلمان فارسی، او سلمان محمّدی است؛ میدانی به چه علّت اینقدر او را یاد میکنم؟ برای سه خصلتی که در او بود: اول آنکه خواسته امیرمؤمنان(ع) را بر خواسته خود مقدم میداشت، دوم آنکه فقرا را دوست میداشت و آنها را بر اغنیاء مقدّم میداشت، سوم آنکه علم و علماء را دوست داشت. همانا سلمان بندهای بود صالح و مطیع و تسلیم پروردگار و از مشرکان نبود.
و در اختصاص شیخ مفید آمده است: در محضر امام صادق(ع) نام سلمان و جعفر طیّار به میان آمد، بعضی از حضّار جعفر را بر سلمان ترجیح دادند، دیگری گفت: سلمان مردی مجوسی بود که اسلام آورد، امام از گفتار این مرد سخت ناراحت شدند، پشت مبارک را از تکیهگاه جدا کردند و دو زانو نشستند، و به ابونصیر فرمودند: خدا او را از علویان قرارداد پس از آنکه مجوسی بود، و پس از آنکه فارسی بود قُرَشی گردانید، و درود خدا بر سلمان، آری جعفر نزد خدا دارای مقامی است که در بهشت با ملائکه پرواز میکند.
خلاصه آنکه سلمان آنقدر بزرگوار و مورد احترام پیامبر و خاندان مکرّمشان(ع) بود که در این کوتاه سخن نمیگنجد و این چند سطر از بیان مقام والای ایشان عاجز است، ایشان چنان مورد احترام اهل بیت(ع) بود که یکی از افراد حاضر در تشییع جنازه مطهّر صدیقه طاهره(ع) بود و حتّی بر حضرت نیز به همراه امیرالمؤمنین(ع) نماز خواند.
زهد و پارسایی سلمان
سلمان در زهد و پارسایی آنچنان بود که شهره آفاق و اعصار است تا جایی که اگر بخواهند بگویند که فلانی خیلی پرهیزکار و زاهد است میگویند سلمان زمان است. و چنین شخصی فقط میتواند این طور زهد و بیرغبتی به دنیا را داشته باشد چرا که حضرت امام صادق(ع) فرمودند: ایمان ده درجه دارد، مقداد درجه هشتم، ابوذر درجه نهم و سلمان به درجه دهم از ایمان رسیدهاند.
سلمان خانه نداشت، به خاطر همین، شخصی از او اجازه خواست تا خانهای برایش بسازد، سلمان اجازه نمیداد تا پس از اصرار زیاد، آن مرد گفت: اگر اجازه دهی خانهای بسازم که مورد پسندت باشد، سلمان پرسید آن چگونه خانهای است؟ مرد در جواب گفت: خانهای که هرگاه بایستی سقف آن با سرت تماس بگیرد و هر وقت بخوابی پایت به دیوار برسد؛ آنگاه سلمان اجازه داد.
ابووائل میگوید: من و رفیقم بر سلمان وارد شدیم، سلمان فرمود: اگر پیامبر(ص) از تکلّف برای میهمان نهی نکرده بود خودم را به زحمت انداخته و طعام خوبی برایتان تهیه میکردم، سپس مقداری نان و نمک آورد. رفیقم گفت: اگر با این نمک مقداری سبزی هم بود بهتر بود، سلمان آفتابه خود را گرو گذاشت و مقداری سبزی خرید. پس از صرف غذا رفیقم در مقام شکر خدا چنین گفت: «الحمدلله الذّی قنعنا بما رزقنا» یعنی خدا را حمد می کنم که ما را به آنچه داده قانع گردانیده است.
سلمان در این هنگام گفت: اگر قانع بودی آفتابه ام به گرو نمیرفت.
سعدبن أبی وقاص در مرض وفات سلمان از وی عیادت کرد و دید سلمان گریان است، پرسید: چرا گریه می کنی! با آنکه پیامبر(ص) از تو راضی بود و در کنار حوض بر او وارد میشوی. سلمان گفت: از ترس مرگ یا علاقه به دنیا گریه نمیکنم بلکه پیامبر(ص) از ما پیمان گرفت که استفاده ما از دنیا و ثروت آن، بیش از توشته سفر (آخرت) نباشد، ولی می بینم اطرافم اشیای زیادی از مال دنیاست؛ سعد دقت کرد، دید یک کاسه و آفتابه و طشتی بیش ندارد.
از زهد سلمان همین بس که در زمان حکومتش در مدائن حصیربافی میکرد و از دستمزد آن امورات خود را میگذراند و حقوق خودش را که از بیتالمال به عنوان حاکم مدائن به او میدادند که پنج هزار دینار بود، همه را صدقه میداد، به او گفتند: چرا چنین میکنی با اینکه حاکم چنین شهری هستی؟ گفت: دوست دارم از عمل خود نان بخورم.
عبادت سلمان
از زهد و تقوای سلمان، حال عبادتش نیز معلوم میشود، اما چیزی که مهم است نحوه عبادت اوست، یعنی با درجه ایمان و علم و دانشی که داشت، عبادت را آن طور که باید، انجام میداد و به همین دلیل ارزش عبادت او با دیگران متفاوت شده بود.
امام صادق(ع) از پدرانش روایت میکند که روزی رسول خد(ص) به یاران خود فرمود: «کدام یک از شما تمام روزها را روزه میدارید؟» سلمان گفت: من همه روزها را روزه میگیرم. پیامبر(ص) فرمود: چه کسی از شما همه شب را به عبادت میگذراند؟ سلمان گفت: من یا رسول الله(ص). حضرت فرمودند: آیا هیچ یک از شما روزی یک ختم قرآن میکند؟ سلمان گفت: آری من هر روز یک مرتبه قرآن را ختم میکنم.
در این وقت یک نفر برخاست و گفت: سلمان عجمی میخواهد به ما فخر فروشی کند، و گرنه او کجا و این عبادات کجا؟ زیرا اکثر روزها او را دیدهام که روزه نیست و بیشتر شب را میخوابد و بیشتر روز را سکوت میکند. پیامبر(ص) فرمودند: ای مرد خاموش! تو را با مثل لقمان حکیم چه کار که به او اعتراض کنی، اگر میخواهی از خودش بپرس تا جوابت را بدهد.
مرد رو به سلمان کرده پرسید: چگونه میگویی همه روزها را روزه میگیرم با آنکه بیشتر روزها تو را میبینم که روزه نیستی؟ سلمان گفت: چنان که تو گمان کردی نیست، بلکه در هر ماه سه روز روزه میگیرم و خدا فرموده: «مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثالَها» هر که یک عمل خوبی انجام دهد، ده برابر به او ثواب میدهد، بنابراین مثل آنکه سی روز روزه گرفتهام و از طرفی روزه ماه شعبان را به ماه رمضان وصل میکنم و هر که چنین کند ثواب روزه تمام سال را دارد.
مرد گفت: شما مدعی شدید تمام شب را عبادت میکنم، با آنکه بیشتر شب را میخوابی؟ سلمان گفت: این طور نیست، بلکه از پیامبر(ص) شنیدم که فرمودند: «مَنْ باتَ عَلی طُهْرٍ فَکأَنّما أحیی الیل کُلَّه» هر که با طهارت بخوابد مثل آن است که تمام شب را به عبادت گذرانیده است.
مرد گفت: چگونه میگویی روزی یک ختم قرآن میکنم در حالی که بیشتر روز را خاموشی؟ سلمان پاسخ داد آری از رسول خدا(ص) شنیدم که درباره علی(ع) فرمود: «ای علی! مَثَل و نمونه تو مانند سوره قل هو الله است، هر که یکبار آن را بخواند مثل آن است که یک سوم قرآن را خوانده است و هر که دوبار بخواند مثل آن است که دو سوم قرآن را خوانده و هر که سه مرتبه بخواند یک ختم قرآن انجام داده است. همچنین هر که تو را تنها به زبان دوست دارد یک سوم ایمانش کامل شده و هر که با دل و زبان دوست دارد، دو سوم ایمانش تکمیل شده و هر که با دل و زبان دوستت بدارد و با دست هم یاریات کند تمام ایمان را به چنگ آورده و ایمان خود را کامل گردانیده است، یا علی! اگر اهل زمین همانند اهل آسمان تو را دوست میداشتند یک نفر عذاب آتش را نمیدید.» (من لایحضره الفقیه، ج ٤، ص ٤٠٤)
شهامت سلمان
سلمان چنان آزاد مرد و با شهامت بود که در زمان خفقان مدینه، او همچنان با رشادت و جسارت از حریم ولایت و امامت امیرالمومنین(ع) دفاع می کرد و از کسانی بود که درباره خلافت و غصب آن بر ابوبکر اعتراض کردند. سلمان به پاخاست و گفت: «ای ابوبکر! هنگامی که مرگ به سراغت آید، امرت را به که میسپاری؟ هنگامی که از احکام امّت از آنچه که نمیدانی سؤال کنند به که پناه میبری؟ آیا تو امام بر کسی هستی که اعلم از توست؟ مقدّم بدار هر آنکه خدا او را مقدم داشته و همواره رسول خدا(ص) در طول حیاتش او را بر دیگران مقدم میداشت و هنگام وفات هم او را بر تو مقدم داشت! آیا قول و وصیت رسول خدا(ص) را فراموش کردهای که فرمود: تو را نفع نمیرساند مگر عملت و چیزی را به دست نمیآوری مگر آنچه جلوتر فرستاده باشی؟ پس اگر برگردی نجات مییابی! تو هم شنیدهای آنچه ما شنیدهایم؛ ولی آن را انکار کردی و ما به آن اقرار نمودیم! پس تو و ما بر خدا وارد خواهیم شد؛ و خدا هرگز بر بندگانش ظلم نمیکند.»
همچنین روزی عمر به سلمان نامه مینویسد و به او دستوراتی میدهد که سلمان از نظر شرع برای خود جایز نمیداند آنها را انجام دهد، و جواب عمر را در طی نامهای میدهد و تمام خواسته های او را از جمله تحقیق و بررسی از روش حاکم قبل مدائن یعنی حذیفة بن یمان را رد میکند و به گفتههای او جواب منفی میدهد که به خاطر طولانی بودن نامه فقط به سطرهایی از آن اشاره میکنیم:
«در مقام فرمان بُرداری تو، معصیت و نافرمانی خدا را نمیکنم. اما اینکه از حصیر بافی و خوردن نان جوین بر من خُرده گرفتی، اینها چیزی نیست که بتوان بر کسی عیب گرفت، عمر! به خدا قسم، خوردن نان جوین و بافتن حصیر و استغناء از زیاده طلبی نزد خدا بهتر و برتر و به تقوا نزدیکتر از غصب حق مؤمن و ادعای بیجا نمودن است، زیرا پیامبر(ص) را دیدم که نان جو میخورد و بدان خوشحال بود. ... من نیامدم این مردم را سیاست کنم، بلکه آمدهام تا با ارشاد و راهنمایی حدود خدا را به پادارم.»
جناب سلمان، در روز ٨ صفر سال ٣٦ هجری قمری در سن ٢٥٠ سالگی و بنا بر قولی ٣٥٠ سالگی در مدائن از دنیا رفت و در مقام و بزرگی و قدر و منزلت او همین اندازه بس است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) وسایل غسل و کفن او را آوردند و او را غسل داده و کفن نمودند و سپس بر وی نماز خوانده دفن نمودند. حضرت امیر(ع) در موقع نماز تکبیر آن را بلند گفتند طوری که زاذان خدمتکار سلمان بعد از نماز علت را سؤال نمود که چرا بلند تکبیر گفتند؟ حضرت فرمودند: برادرم جعفر با خضر نبی هر کدام با هفت صف از ملائکه و در هر صفی، هزار هزار (یک میلیون) ملک حاضر شده بودند و بر سلمان نماز خواندند.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد.
منابع:
١. اعلام الوری باعلام الهدی، شیخ طبرسی.
٢. الطبقات الکبری، ابن سعد.
٣. سیره ابن اسحاق.
٤. اسیرة النبویة، ابن هشام.
٥. السیرة النبویة، ابن کثیر.
٦. دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم(ص).
٧. اصحاب ایرانی ائمه اطهار(ع).
٨. تقویم شیعه، عبدالحسین نیشابوری.
٩. من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق.
١٠. کافی، شیخ کلینی.
تهییه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت - سعید بلوکی