مجموعه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

مجموعة النبأ العظیم للثقافة و التبلیغ

مجموعه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

مجموعة النبأ العظیم للثقافة و التبلیغ

مجموعه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

گروه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم
مجموعة النبأ العظیم للثقافة و الترویج
Promotional Cultural Group alnabaolazim

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آشنایی با یاران امیر المومنین» ثبت شده است

آشنایی با محمد ابن ابی بکر

 

محمد بن ابی بکر در روز ٢٥ ذیقعده سال دهم هجری، در سفر حجة الوداع، میان راه مکه و مدینه، در مکانی به نام ذوالحلیفه که محل احرام بستن اهل مدینه است، به دنیا آمد.(١) پس از ولادتش، عایشه خواهر وی، نام محمد و کنیه ابوالقاسم را بر اوگذاشت.(٢)


پدرش ابوبکر بن ابی قحافه، خلیفه اول اهل سنت و مادرش اسماء دختر عُمیس است که ابتدا همسر جعفر بن ابی طالب علیه السلام بود و پس از شهادت وی در جنگ موته به عقد ابوبکر در آمد که حاصل این ازدواج محمد بود.(٣) وی پس از مرگ ابوبکر، همسر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام شد و از این ازدواج نیز پسری به نام یحیی متولد شد.(٤) به دلیل اینکه محمد بن ابی بکر در سن خردسالی به خانه امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و در دامان پر مهر و پدرانه حضرت پرورش یافت، به یکی از یاران وفادار حضرت تبدیل شد ومصداق بارز و عینی آیه شریفه « یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ » گردید و در رسیدن به این مقام، مادر وی اسماء بنت عمیس نقش به سزایی داشت، چرا که این بانوی بزرگ جهان اسلام امین و محرم راز خانه امیرالمؤمنین علیه السلام بود در روزگاری که همسر او یعنی ابوبکر در ماجرای سقیفه مشغول به کار خود بود، ایشان بدون اینکه او از ماجرا بویی ببرد به وصیت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها در مراسم تغسیل و تکفین و تدفین آن حضرت شرکت داشته است و برای بزرگی این بانو همین بس که بعد از آنکه ابوبکر از دنیا رفت، به عنوان همسر قطب عالم امکان، بهانه خلقت، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام، به خانه حضرت نقل مکان کرد.
شاید برخی از زنان ناخوشایند ببینند که زنی به عقد سه نفر در آمده باشد، اما باید بدانند که همسر اول ایشان ،شخصیت والا مقامی چون جناب جعفر طیّار است و هرچند همسر دوّم وی چنگی به دل نمی‎زند ولی این بانوی بزرگوار توانست با همّت خود نسل ابوبکر را عوض کند و پسری ارزشمند چون محمد که مایه فخر و مباهات اسماء و تمام شیعیان است را برای خدمتگزاری به مکتب اهل بیت علیهم السلام مهیّا سازد و آخر الامر نیز به همسری مولا در آمده است، کدام زنی از زنان عادی همچنین افتخاری دارد؟


محمد بن ابی بکر در خانه امیرالمؤمنین علی علیه السلام


پس از ازدواج اسماء، مادر محمد بن ابی بکر با حضرت امیر علیه السلام ، محمد، در سایه تعلیم و تربیت وصی پیامبر رشد کرد و پرورش یافت و از نزدیک با شیوه زندگی حضرت و سیره آن امام همام آشنا گشت و به نوجوانی برومند، مؤمن، عاشق اهل بیت علیهم السلام و پیرو ولایت مبدّل گردید و این باعث شد تا محمد علاقه بسیار وافر و عمیقی به حضرت امیر علیه السلام پیدا کند و متقابلاً حضرت نیز وی را دوست می داشتند و می فرمودند: « محمد از صلب ابوبکر و فرزند من است ».(٥)


محمد بن ابی بکر در جنگ جمل


جناب محمد بن ابی بکر در جنگ جمل، به فرمان امیرمؤمنان علی علیه السلام ، فرمانده پیاده نظام لشکر بود. وی در این جنگ رشادت های فراوانی از خود نشان داد. پس از پایان نبرد، امام علیه السلام به وی دستور دادند تا به سوی خواهر خود، عایشه برود و مراقبت از او را به عهده بگیرد. جناب محمد نیز این کار را کرد و چند روز بعد، عایشه را به همراهی چهل زن به مدینه بازگرداند.


استاندار مصر


پس از جنگ جمل، در رمضان سال ٣٦، امام علیه السلام پس از آنکه قیس بن سعد را از عمارت مصر عزل نمودند، به جای او جناب محمد بن ابی بکر را به ولایت و حکومت بر مصر منصوب کردند و به آن دیار فرستادند.(٦)
حضرت امیر علیه السلام در فرمان برگزیدن محمد بن ابی بکر به حکومت مصر چنین نوشتند: «بسم الله الرحمن الرحیم. این فرمانی است که بنده خدا علی، امیرمؤمنان، به محمد بن ابی بکر داده است وقتی او را به حکومت مصر گماشت. به او فرمان داده که تقوای الهی را پیشه سازد و از خداوند در نهان و آشکار و در خلوت و جلوت فرمان برد، و با مسلمانان به نرمی رفتار کند و بر بدکاران خشونت ورزد. با اهل کتاب به عدالت رفتار کند و مدافع حقوق ستم دیدگان و مخالف سرسخت ستم کاران باشد. از مردم گذشت نماید و تا آنجا که می تواند، به آنها نیکی کند؛ چون خداوند نیکوکاران را دوست دارد و بزه کاران را کیفر می دهد»(٧)

حضرت در نامه‌ای دیگر برای محمدبن ابی‌بکر و مردم مصر نوشتند و به آنان این چنین فرمودند:
« ای مردم، شما را به تقوا وصیت می‌کنم و از انجام اعمالی که فردا از آن مورد سؤال قرار خواهید گرفت کوتاهی نکنید، شما در گرو اعمال خود هستید و با آنها حرکت می‌کنید و روزی به آنها خواهید رسید...؛ ای بندگان خدا از مرگ بترسید و اسباب و وسائل و زاد و توشه برای آن تهیه نمایید، مرگ شما را، به جاهای سختی می‌کشاند و حوادث بزرگی در پی دارد... »(٨)
محمد بن ابی‌بکر، یک ماه در مصر توقف کرد و بعد برای کسانی که از بیعت با علی علیه‎السلام ، خودداری کرده بودند، نامه فرستاد که یا بیایید و بیعت کنید و یا از شهر ما خارج شوید. اما این گروه از بیعت امتناع کردند و از وی خواستند که به آنان مهلت بدهد، ولی محمدبن ابی‌بکر، پیشنهاد آنان را قبول نکرد. در همین اثناء جریان جنگ صفین پیش آمد، این گروه متمرّد وقتی شنیدند که جریان جنگ صفین، به پایان رسید و شامیان به شام و عراقیان به عراق برگشتند، بر محمدبن ابی‌بکر شورش بردند، اما شورش‌های آنان با شکست مواجه شد، در این میان شخصی به نام "معاویة بن خدیج" به خونخواهی عثمان، قیام کرد.
حضرت امیرعلیه‎السلام وقتی از حوادث مصر آگاه شدند، مالک‌ اشتر را برای آرام کردن اوضاع مصر به آن منطقه فرستاد. در این میان معاویه با دسیسه‌ای مالک را در منطقه‌ی "قلزم مصر" مسموم و به شهادت رساند.


معاویه و شهادت محمد بن ابی بکر


معاویه همیشه چشم طمع به مصر داشت و معتقد بود با تصرف آنجا، قدرت لازم را برای مبارزه با امیرالمؤمنین علیه السلام و نابودی حکومت عدل او به دست خواهد آورد. لذا معاویه از هر ابزاری استفاده می‌کرد تا مصر را تصرف کند. معاویه به کمک عمروعاص و عده‌ای از بزرگان قریش طرحی ریختند که با استفاده از آن اوضاع داخلی مصر را ناآرام کرده تا بتواند از بیرون با حمله‌ای سریع و پرقدرت مصر را بگیرد. بدین ترتیب، سپاهی به فرماندهی عمروعاص به سوی مصر روانه کرد. محمد بن ابی بکر، فرماندار مصر با شنیدن خبر حمله عمروعاص، از امام علیه السلام کمک خواست. امام نیز مردم را برای یاری محمد و نجات سرزمین مصر برانگیخت، ولی با گذشت یک ماه، فقط دو هزار نفر جنگاور، داوطلب اعزام به مصر شدند. که در این میان، خبر شهادت محمد بن ابی بکر را شنیدند.
در این نبرد عمروعاص با کمک نیروهای داخل مصر، محمد را محاصره کرد و بعد "معاویة بن خدیج" او را دستگیر کرده و او را در بیست و هشتمین بهار زندگی خود در سال ٣٨ هجری گردن زد و بدن مبارکش را در شکم یک الاغ مرده گذاشت و سوزاند.(٩)


تجلیل حضرت امیر علیه السلام از محمد بن ابی بکر


پس از شهادت محمد بن ابی بکر، امام علیه السلام ، نامه ای به ابن عباس نوشتند و در آن نامه، از محمد بن ابی بکر به بزرگی یاد کردند: « نیروی متجاوز شام بر مصر چیره شد و محمد بن ابی بکر به سعادت شهادت رسید. من در سوگواری محمد، سخت آزرده خاطرم و در برابر این فاجعه، از خداوند متعال اجر جَزیل تمنّا دارم. محمد فرزند من و فرزندی رشید و سعید و محبوب بود. محمد فرماندار من بر مصر و فرمانداری پاک دامن و پرهیزکار بود. محمد شمشیری برنده، تیری شکافنده و شخصیتی باکفایت و برجسته بود».


سخنان امیرالمؤمنین علیه السلام پس از شهادت محمد بن ابی بکر


هنگامی که خبر شهادت محمد بن ابی بکر و شادی معاویه به امام علیه السلام رسید، فرمودند: « بی تابی ما به اندازه شادی آنهاست. من در تمام جنگ هایم برای شهیدی مانند محمد بی تابی نداشته ام. او فرزند همسر من بود. من او را فرزند خود می دانستم و او مرا به نیکی دوست می داشت. به خاطر اینهاست که محزون هستیم.» امام علیه السلام در جای دیگر چنین می فرماید: «همانا اندوه ما بر شهادت محمد، به اندازه شادی شامیان است، جز آنکه از آنان یک دشمن و از ما یک دوست کم شد».
و نیز زمان شنیدن خبر شهادت جناب محمد، حضرت به شدّت محزون و بی تاب گشتند. وقتی فردی در آن میان، از علت بی‌تابی ایشان پرسید، حضرت فرمودند:
« چرا از مرگ او اندوهگین نباشم، او تربیت شده‌ من بود و در خانه‌ام رشد یافت، او برای فرزندانم، برادر به حساب می‌آمد. من پدر او بودم و او را فرزند خود می‌دانستم».(١٠)


پی نوشت ها:


١. استیعاب، ج ٣، ص ١٣٦٦، ابن عبدالبر ، بیروت، دارالجبل.
٢. اسدالغابه، ج ٤، ص ٣٢٦، ابن اثیر ، بیروت.
٣. استیعاب، ج ٣، ص ١٣٦٦.
٤. اسدالغابه، ج ٤، ص ٣٢٦.
٥. الغارات، ص ١٥٨، ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی، ترجمه عزیز ا... عطاردی، تهران، انتشارات عطارد، ١٣٧٢.
٦. تاریخ طبری، ج ٦، ص ٢٤٩٢، محمدبن حریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر، سال ١٣٦٢.
٧. تاریخ طبری، ج ٦، ص ٢٤٩٢، محمدبن حریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر، سال ١٣٦٢.
٨. نهج‌البلاغه، نامه ٢٧.
٩. الغارات، ص ١٣١.
١٠. الغارات، ص ١٥٨.
*در این نوشتار از سایت تبیان و سایت حوزه علمیه قم نیز بهره گرفته شده است.

 

تهیه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت_سعید بلوکی

  • کاربر۱

آشنایی با عمار یاسر

 

نام او عمّار است که از ریشه عَمَرَ گرفته شده و به معنی آباد کردن است و عمّار نیز چون صیغه مبالغه است به معنی کسی است که زیاد آباد کننده است. اما ارباب کتب لغت از جمله کتاب تهذیب اللغة گفته اند: عمّار یعنی کسی است که زیاد نماز می ‏خواند و بسیار روزه می ‏گیرد و در ایمان، قوی و استوار است و خوش‏بو و خوش‏نام می ‏باشد.(١)

البته این معنایی که تهذیب اللغة از عمّار کرده است هرچند معنای لغوی نیست بلکه معنای اصطلاحی است به این دلیل است که جناب عمّار آنقدر شخصیت با عظمت و با جذبه ای داشت و با نفوذ و با تأثیر بود و در عین حال شخصیتی زاهدانه و عابدانه فوق العاده ای داشت، این دسته از کتب لغت، متأثر از این شخصیت والای جناب عمّار شده اند و این طور معنا کرده اند.

 

نام پدرش یاسر و نام مادرش سمیّه است.

افتخار بزرگ عمّار این است که پدر و مادر وی اولین شهدای اسلام هستند. ابوجهل، پدر و مادرش را بعد از شکنجه های بسیار و طاقت ‏فرسا به طرز دردناک و فجیعی به شهادت رساند. و به این ترتیب اولین شهید مرد و اولین شهید زن در اسلام لقب گرفتند.

 

در تاریخ به تولد عمّار اشاره‏ ای نشده است ولی چون گفته‏ اند در سال ٣٧ هجری و در سنّ ٩٤ سالگی در جنگ صفین و در رکاب مولی امیرالمؤمنین علیه السلام ‏به شهادت رسید، لذا می ‏توانیم بگوئیم که وی در چهار سال پیش از عام‏ الفیل به دنیا آمده است.

 

اسلام آوردن عمّار

 

عمّار پس از سی و چند نفر، در روزهایی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، ‏در خانه‏ ی أرقم محصور بودند، مسلمان شد.

عمّار دین اسلام را به خانواده خودش منتقل کرد و در پی آن، پدر و مادر و برادرش که عبدالله نام داشت، مسلمان شدند.

مسلمان شدن این خانواده به مذاق قریش به ویژه قبیله ی بنی مخزوم که هم ‏پیمان یاسر بودند، خوش نیامد و به شیوه های گوناگون به شکنجه‏ ی این خانواده می ‏پرداختند.

بنی ‏مخزوم بیش از همه، یاسر و سمیّه را شکنجه می ‏کردند. گاهی در روزهای بسیار گرم تابستان که در حجاز و در هنگام ظهر ریگ‏های زمین مکّه کاملاً داغ می ‏شد، آنها را برهنه کرده و روی زمین می ‏خواباندند و کتک می ‏زدند و یا بعضی اوقات زره آهنین بر عمّار پوشانده و ساعت ‏ها او را زیر آفتاب گرم و سوزان بیابان ‏های مکّه نگه می ‏داشتند.

این خانواده تا پای جان تمام شکنجه ها را تحمل کرده ولی از عقیده خود دست برنداشتند. با توجه به این پیشینه‏ ی مبارزاتی و پاسداری از اسلام و عقیده به اسلام بود که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ‏درباره‏ ی عمّار فرمودند: «حق با عمّار است و عمّار تابع حق؛ هرکجا که حق باشد عمّار در کنار حق است و او مِلاک تشخیص حق است».

 

گاهی اوقات که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ‏از کنار عمّار در حالی که او در زیر شکنجه بود، گذر می ‏کردند، می ‏فرمودند: «صَبْراً یا آل یاسر فَاِنَّ مَوْعِدَکُم الجَنَّۀ» « ای خاندان یاسر! شکیبایی کنید که وعده‏ گاه شما بهشت است».(٢)

روزی در مکّه عمّار را به آتش انداختند تا او را بسوزانند، در این هنگام که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، ‏شاهد این صحنه بودند، فرمودند: «ای آتش! بر عمّار سرد شو و او را سلامت نگهدار، همان طور که با ابراهیم خلیل رفتار کردی». و به خاطر دعای حضرت آتش هیچ آسیبی به وی نرساند.(٣)

 

عمّار در پاسداری از اسلام از چیزی فروگذار نمی ‏کرد و در تمام جنگ ‏هایی که دشمنان اسلام به راه می ‏انداختند، شرکت کرده و جانفشانی‏های زیادی می ‏کرد به ویژه در جنگ بدر و اُحُد حتّی در جنگ یمامه یکی از گوش‏ هایش قطع شد.(٤)

عمّار به همراه حذیفه هنگام بازگشت حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم ‏از جنگ تبوک، با رشادت خاصی جان ایشان را از سوء قصدی که منافقان برای قتل حضرت انجام دادند، نجات دادند. و منافقان از این دو نفر هراس داشتند و ایشان را به عنوان منافق‏ شناس می ‏شناختند.(٥)

 

عمّار در جریانات بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ‏به شدّت اعتراض کرد و افرادی که به اسم خلیفه‏ ی مسلمین بر مسند حکومت (البته به زور شمشیر) تکیه زده بودند را به رسمیّت نشناخت ولی از آنجایی که تهدیدات فراوانی از خارج مرزهای بِلاد اسلام متوجّه اسلام و مسلمین بود، همانند مولی امیرالمؤمنین علیه السلام ‏از هیچ تلاشی برای حفظ اسلام دریغ نکرد و مرتباً به حکومت نامشروع آن زمان کمک کرده و در جنگ ‏هایی که بر علیه اسلام و بلاد اسلام انجام می ‏گرفت شرکت می ‏کرد وجانفشانی می ‏نمود.

 

عمّار در زمان خلیفه‏ ی دوم به مدّت یک سال و نیم والی کوفه شد و در آن مدّت کم عدالت علوی و سیره‏ ی نبوی را سرلوحه‏ ی خویش قرار داد و تن به انحرافات و خلاف شرع‏های خلیفه و پیروانش نداد تا آنکه خلیفه، ایشان را از عمارت کوفه عزل کرد و به جای او مغیره که فردی فاسق و گنهکار بود را به حکومت کوفه منصوب کرد.

عمّار در زمان خلیفه‏ ی اول و دوم همانطور که گفته شد، پیرو مکتب اهل بیت علیهم السلام ‏بود و در زمان فرمان‏داری برکوفه نیز همین شیوه را ادامه می ‏داد و مرتباً چه زمانی که حاکم بود و چه زمانی که حاکم نبود، فضائل اهل بیت علیهم السلام ‏و امیرالمؤمنین علیه السلام ‏را به مردم گوشزد می ‏کرد و کمر همّت بر روشنگری بسته بود و مردم را به مکتب حقّه‏ ی امیرالمؤمنین علیه السلام ‏که شیعه بود هدایت می ‏نمود و از هر فرصتی استفاده می ‏کرد تا مردم را به تشیّع سوق دهد و به عبارت دیگر شیعه‏ سازی و شیعه‏ پروری از مهم ترین کارهای عمّار بود.

 

وی همین شیوه را در زمان عثمان نیز پی گرفت تا جایی که مورد غضب عثمان واقع شد و چند بار نیز مورد ضرب و شتم عوامل حکومت قرار گرفت. عمّار از این رویه خود با همه‏ ی تهدیداتی که متوجّه وی بود، دست برنداشت تا عثمان مجبور به تبعید وی شد و نقشه تبعیدش را کشید.

عثمان وقتی که تصمیم به تبعید عمّار را به ربذه گرفت، عمّار نیز با شجاعت تمام به مخالفت با عثمان ادامه داد و آماده رفتن به ربذه شد. طایفه‏ ی بنی ‏مخزوم نزد امیرالمؤمنین علیه السلام ‏رفتند و خواستند تا حضرت با عثمان صحبت کنند. حضرت نزد عثمان رفتند و به او فرمودند: «از خدا بترس! دیروز مرد شایسته‏ ای مانند ابوذر را تبعید کردی تا در تبعیدگاه هلاک شد و باز امروز می ‏خواهی نظیر او را تبعید کنی؟» میان حضرت و عثمان سخنانی رد و بدل شد تا عثمان به حضرت گفت: «تو سزاوارتر به تبعیدی». حضرت نیز فرمودند: «مانعی ندارد مرا هم تبعید کن».

 

امّا در این هنگام مهاجرین نزد عثمان اجتماع کردند و به او اعتراض کرده و گفتند: «این چه روشی است که در پیش گرفته‏ ای؟ چرا هرکه با تو سخن می ‏گوید یا وساطت می ‏کند، او را تبعید می ‏کنی؟»

در نتیجه عثمان از تبعید عمّار منصرف شد.

 

عمّار در زمان خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام ‏خدمات بسیار شایانی به حضرت کرد و دائماً از حق حضرت دفاع کرده و ایشان را به عنوان تنها خلیفه‏ ی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ‏معرفی می ‏نمود و با مردم در فضل و برتری ایشان و خاندان نبوت علیهم السلام، احتجاج می ‏کرد.

 

ولی دشمنان و منافقان و خوارج کوردل مرتّب فتنه به پا می ‏کردند و جنگ ‏هایی را نیز به حضرت تحمیل کردند که در آن جنگ ‏ها مثل جمل رشادت ‏های بسیاری نمود و در جنگ صفین که معاویۀ بن ابی ‏سفیان به کمک عمرو بن ‏عاص به راه انداخته بود نیز روشنگری می ‏کرد و دائماً به سخنرانی می ‏پرداخت. وقتی می ‏دید کسی خوره‏ ای مثل شکّ به جانش افتاده، با او صحبت می ‏کرد تا او را از تردید بِرَهاند. وی در مقابل صفّ دشمنان به احتجاج با آنان می ‏پرداخت و آنان را به حق دعوت می ‏کرد و جواب شبهه‏ افکنی شامیان و بنی ‏امیّه را می ‏داد تا کسی از اعتقاد درست و راه مستقیم خود، دست بر ندارد و منحرف نشود.

 

آخرالأمر در همان جنگ صفین بعد از خدمات بسیار به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ‏و مفتضح کردن بنی ‏امیّه، شخصی به نام ابن جوین نیزه‏ ای به عمّار زد که وی را زمین‏گیر کرد و شخصی به نام ابوالعادیه خزاری نیز سر از تن شریف او جدا نمود.

 

شب هنگام که جنگ متوقف شد، حضرت امیر علیه السلام ‏میان کشته ها به جسد عمّار رسیدند، روی زمین نشستند و اشعاری را در مصیبت عمّار خواندند که ترجمه‏ ی آن این است:

«ای مرگی که از من دست نمی ‏کشی، زودتر مرا راحت کن که تمام دوستانم را از من گرفتی.

گویا کسانی را که دوست‏شان دارم، کاملاً می ‏شناسی و یا با راهنما به سوی ایشان می ‏روی.»

 

عمّار وصیّت کرده بود تا با همان لباس رزم او را دفن کنند تا نزد خداوند با همان لباس، دشمنان را محاکمه کند.

حضرت امیر علیه السلام ‏بر وی نماز گزاردند و با همان لباس خون‏ آلود دفنش کردند.

 

روحش شاد و راهش پُر رهرو باد.

 

پی نوشتها:

 

[١]. اعیان الشیعه ص ٣٧٣٧ به نقل از قاموس اللغة – تهذیب اللغة ج ٢ ص ٢٣٤ .

[٢] . تاریخ الیعقوبی، ج ٢ ص ٢٨.

[٣] . الغارات ثقفی کوفی (ترجمه عطاردی) ص ٤٩١.

[٤] . الاستیعاب ج ٣ ص ١٠٤٢.

[٥] . المغازی ج ٣ ص ١٠٤٢.

 

 

منابع و مدارک:

 

١ـ دائرۀ المعارف صحابه پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم ، پژوهشکده باقرالعلوم علیه السلام، شرکت چاپ و نشر بین ‏المللی، ١٣٩١، تهران.

٢ـ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی.

٣ـ أعیان الشیعة، سید محسن امین عاملی.

٤ـ الغارات، ثقفی کوفی، ترجمه عطاردی.

٥ـ الإستیعاب، ابن عبدالبر.

٦ـ المغازی، واقدی.

 

 

 

تهیه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت_سعید بلوکی

  • کاربر۱

آشنایی با مقداد

 

نام و نسب ایشان مقداد بن عمرو بن ثعلبۀ بن سعد هراوی است. نام‎های دیگر ایشان عبارتند از: مقداد بن اسود، و مقداد کندی از پیش قدمان در اسلام و از جمله افرادی است که در همان اوایل بعثت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) به دین اسلام روی آورد و در زمره‎ی هفت نفری است که برای اولین بار در مکّه اسلام خود را اظهار کردند.

 

مقداد از اوّل اسلام آوردنش رشادت‎ها و خدمات بسیاری برای اسلام انجام داده است و در جنگ‎ها و غزوه‎ها و سَرْیه‎های مختلفی در رکاب رسول اکرم(ص) و حضرت امیر المؤمنین(ع) شرکت داشته است.

در طول عمر با برکت خود همواره پشتیبان و مدافع حریم ولایت و امامت بوده است و در زمان غصب خلافت امیرالمؤمنین(ع) و ماجرای کوچه بنی‎هاشم از افرادی بوده است که پیرو حضرت بود و از جمله افراد معدودی است که در ماجرای کمک‎خواهی حضرت زهرا(س) بعد از اینکه رسول اکرم(ص) از دنیا رفتند از مهاجرین و انصار داشتند، سر تراشیده در محضر حضرتش آماده جنگاوری و احقاق حق اهل بیت(ع) بوده و این یاری و همراهی ادامه داشت تا اینکه یکی از افرادی بود که در تشییع پیکر پاک و مطهره صدیقه‎ی کبری حضرت زهرا (س) شرکت داشت.

در زمان ٢٥ سال سکوت و خانه‎نشینی حضرت امیر(ع) همواره یکی از افرادی بود که مدافع و یار و همراه حضرت بوده است.

مقداد یکی از افرادی بود که به درجه‎ای نایل گشته بود که حضرت صدیقه طاهره (س) به عنوان وصیّ به وی وصیّت‎هایی نمودند.

مقداد فضائل بی‎شماری را داراست ولی به طور اجمال به بعضی از آنها اشاره می‎کنیم:

 

مقام مقداد

روایت شده که امام صادق(ع) فرمودند: «مقام مقداد در این امّت، به منزله حرف الف است در قرآن، که هیچ چیز به او نمی‎چسبد». (به کنایه از مقام والا و بی‎نظیر مقداد). (اختصاص شیخ مفید، ص ١٠ و بحارالأنوار، ج ٢٢، ص ٤٣٩)

 

بهشت، مشتاق مقداد

مرحوم علامه حلّی در کتاب کشف الیقین ص ٢٧٦ می‎نویسند: از انس نقل شده که گفت: روزی رسول خدا(ص) فرمودند: «بهشت مشتاق چهار نفر از امّت من است». هیبت و جلالت خاص پیامبر اکرم(ص) مانع شد از اینکه بپرسیم آن چهار نفر کیستند؟ پس نزد خلفای سه گانه آمدم و از تک‎تک آنان خواستم از پیامبر(ص) بپرسند که آن چهار نفر چه کسانی هستند. همه آنان گفتند: می‎ترسیم ما از آن چهار تن نباشیم. آن‎گاه از علی(ع) خواستم که از پیامبر(ص) بپرسد. علی(ع)فرمودند: «سوگند به خدا می‎پرسم؛ اگر من از آن چهار تن باشم خدا را حمد و ستایش می‎کنم و اگر نباشم از درگاهش می‎خواهم که مرا جزو آنان قرار دهد». آن‎گاه به همراه علی(ع) به حضور پیامبر(ص) رفتیم و در حالی نزد پیامبر(ص) وارد شدیم که سرش در دامن دُحیه کَلبی بود. دحیه چون علی(ع) را دید، بلند شد و سلام کرد و گفت: بیا و سر پسر عمویت را در اختیار بگیر ای امیر المؤمنین، زیرا تو به آن شایسته‎تری. پس پیامبر(ص) بیدار شدند و در حالی که سرش در دامان علی(ع) بود، پرسیدند: چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟ علی(ع) ماجرا را شرح داد و پیامبر(ص) فرمودند: آیا او را شناختی؟ علی(ع) گفت: او دحیه بود. پیامبر(ص) فرمودند: او جبرئیل بود (به شکل دُحیه). علی(ع) فرمود: ای رسول خدا! به من خبر داده‎اند که فرموده‎ای بهشت مشتاق چهار نفر است، ایشان چه کسانی هستند؟ رسول اکرم(ص) با دست خود، اشاره به علی(ع) کرده و سه بار فرمودند: «به خدا سوگند تو اولین ایشان هستی.» علی(ع) گفت: سه نفر چه کسانی هستند؟ رسول خدا(ص) فرمودند: «آن سه نفر مقداد، سلمان و ابوذر هستند».

 

درجه ایمان مقداد

امام صادق(ع) در ضمن حدیثی به عبدالعزیز قراطیسی فرمودند: ایمان ده درجه است. مقداد به درجه هشتم، ابوذر به درجه نهم و سلمان به درجه دهم از ایمان رسیده بودند». (خصال، ج ٢، ص ٨ و ٤٤٧).

 

وصف مقداد از زبان پیامبر(ص) 

امام باقر(ع) فرمودند: «روزی جابر بن عبدالله انصاری درباره سلمان، ابوذر، عمّار و مقداد از رسول خدا(ص) سؤال کرد، حضرت درباره هر یک از آنان مطالبی فرمود، تا آنکه درباره مقداد چنین فرمودند: مقداد از ماست، خداوند دشمن است با کسی که دشمن اوست و دوست است با کسی که دوست اوست». (اختصاص شیخ مفید، ص ٣ و ٢٢٢).

 

مقداد و روز قیامت

امام موسی بن جعفر(ع) فرمودند: «هنگامی که روز قیامت فرا می‎رسد، منادی حق ندا می‎دهد: کجا هستند اصحاب نزدیک پیامبر اسلام(ص) ، آنان که پیمان رسول خدا(ص) را به خوبی وفا کردند؟ در آن لحظه سلمان، مقداد و ابوذر برمی‎خیزند و خود را معرفی می‎کنند». (رجال الکشی، ج ١ ص ٩).

 

مقداد و وفای به شرط:

امام صادق(ع) فرمودند: وقتی خداوند بر پیامبر(ص) آیه: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرَاً إِلاَّ الْمَوَدَّۀَ فِی القُرْبی» (بگو که از شما بر تبلیغ رسالت مزدی نمی‎خواهم مگر مودّت به خویشان خود).

پیامبر(ص) برخاستند و فرمودند: ایهاالناس! به درستی که خداوند از برای من بر شما فریضه‎ای واجب کرده است، آیا آن را ادا خواهید کرد؟ هیچ‎کس جواب نداد، پیامبر(ص) روز بعد همین سخن را تکرار کردند باز کسی جواب نداد، روز سوم سخن را تکرار کردند و از کسی جوابی نیامد. فرمودند: ایهاالناس! آنچه برای من خدا بر شما واجب کرده است از نوع طلا و نقره و یا خوردنی و آشامیدنی نیست.

مردم گفتند: پس بگو چیست؟ حضرت فرمودند: خداوند این آیه را فرستاده و مزد رسالت مرا محبّت به اهل بیت من قرار داده است. و مردم گفتند: قبول می‎کنیم.

امام صادق(ع) ادامه داده و فرمودند: «به خدا قسم به این شرط کسی وفا نکرد مگر هفت نفر: سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار، جابر بن عبدالله انصاری، آزاد کرده‎ای که برای رسول خدا(ص) بود به نام ثبیت و زید بن ارقم». (قرب الاسناد، ص ٧٩ و ٧٨).

 

سرانجام مقداد:

مرحوم کلینی با سند معتبر از امام باقر(ع) روایت کرده است که روزی عثمان به مقداد گفت: «دست از مذمّت من و مدح علی بن ابی طالب(ع) بردار و گرنه تو را به آقای اول تو برمی‎گردانم». هنگامی که وفات مقداد نزدیک شد، به عمّار گفت: به عثمان بگو به سوی آقای اولم یعنی پروردگار عالمیان برگشتم. (روضه کافی، ص ٣٣)

سرانجام این یار صَدیق و فداکار و مدافع و یاور اهل بیت(ع) در سال ٣٣ هجری در سنّ هفتاد سالگی در جُرف (یک فرسخی مدینه) از دنیا رفت. مردم جنازه‎اش را برروی دست به مدینه آورده و طبق وصیّت مقداد، عمّار بر او نماز خواند و در بقیع به خاک سپرده شد. (بحارالأنوار، ج ٤٨، ص ٢٩٦ / الطبقات الکبری، ج ٣، ص ١٢١).

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

 

منابع

١ـ قرآن کریم.

٢ـ دائرۀ المعارف صحابه پیامبر اعظم(ص) ، پژوهشکده باقر العلوم(ع)

٣ـ بحارالأنوار، علامه مجلسی.

٤ـ کشف الیقین، علامه حلّی.

٥ـ خصال، شیخ صدوق.

٦ـ رجال الکشی، کشّی.

٧ـ قرب الإسناد، حمیری قمی.

٨ ـ روضه کافی، کلینی.

٩ـ الطبقات الکبری، ابن سعد.

١٠ـ اختصاص شیخ مفید.

 

تهییه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت_سعید بلوکی

  • کاربر۱

 

آشنایی با سلمان فارسی

 


نام: روزبه یا به قولی ماهویه و یا بهبود
معروف به سلمان فارسی یا به تعبیر دقیق‌تر و بهتر سلمان محمّدی. وی القاب دیگری نیز داشت که عبارتند از: سلمان بن‌الاسلام، سلمان پاک، سلمان خیر.


از زمان تولد سلمان تاریخ دقیقی در دست نیست اما با احتمالاتی که از سال وفات و طول عمرش به دست می‌آید حدوداً در دهه‌های بعدی حکومت انوشیروان یعنی بین سال‌های ٥٢٠ تا ٥٧٠ میلادی به دنیا آمده است. نام پدر او بدخشان از نژاد منوچهر پادشاه ایران است ولی پس از اینکه اسلام آورد هر وقت از وی سؤال می‌کردند که نام و نَسَبَت چیست؟ در جواب می‌گفت: من فرزند اسلام و از اولاد حضرت آدم می‌باشم. در وطن سلمان نیز مثل تاریخ تولد آن اختلاف است بعضی معتقدند که اهل قریه جِی از توابع رامهرمز شیراز می‌باشد و بعضی نیز اعتقاد دارند اهل جِی اصفهان می‌باشد، البته ممکن است هر دو صحیح باشد چرا که نقل شد که سلمان گفته است: من در رامهرمز از مادر زاده شدم و پدرم اهل اصفهان است.


ماجرای مسلمان شدن و دین قبلی سلمان از زبان وی


جناب سلمان می‌گوید: من فرزند یکی از رجال برجسته فارس بودم، پدرم به اندازه‌ای به من علاقه داشت که مانند دختر مرا در خانه نگه می‌داشت و از من مراقبت می‌کرد؛ به همین دلیل از جایی خبر نداشتم؛ تا روزی که پدرم مشغول ساختن عمارتی بود و فرصت رسیدگی به مزرعه خود را نداشت، به من فرمان داد تا به روستا و مزرعه رفته و کارهای لازم را به کشاورزان دستور دهم. در راه، به کلیسای مسیحیان برخوردم، آنان را در حال نماز دیدم، از وضعشان خوشم آمد، پس پرسیدم: اینان چه می‌کنند؟ گفتند: اینان مسیحی هستند و مشغول انجام فریضة الهی می‌باشند، با ایشان مشغول عبادت شدم زیرا دین آنها را برتر از دین خودم یافتم، آن روز را تا شب نزد ایشان ماندم، و از ایشان پرسیدم ریشه (مرکز) این دین کجاست؟ گفتند: در شام است. شبانگاه که نزدم پدرم برگشتم، پدرم پرسید: فرزندم کجا بودی که همه جا را در پی تو گشتیم ولی تو را نیافتم؟
گفتم: در کلیسا به سر بردم و دین مردم کلیسا را بهتر از دین خودم یافتم، پدرم گفت: چنین نیست بلکه دین تو و پدرانت بهتر از مسیحیت است، من استنکاف نمودم تا عاقبت صحبت ما از حد حرف گذشت و با خشم پدرم مواجه شد و مرا تهدید نموده و پایم را به زنجیر کشید، و مرا در خانه (یا چاهی) محبوس کرد و هر روز چند قرص کوچک نان برایم می‌انداخت.
من برای مسیحیان پیغام فرستادم که هرگاه قافله‌ای عازم شام گردید مرا خبر کنید. موقعی که به من خبر رسید قافله‌ای به عزم شام حرکت کرده است، بند از پای خود درآورده و خودم را به قافله رساندم تا در شام نزد اسقف رفتم.
داستان خودم را شرح دادم و به او پیشنهاد نمودم که می‌خواهم نزد تو بمانم و با تو عبادت کنم، او پذیرفت و تا دم مرگ با او بودم، ولی او مردی دنیا پرست و مادی بود، هر چه از صدقات نزدش می‌آوردند برای خودش ذخیره می‌کرد.
پس از مرگ وی، مردم برای ادای مراسم مذهبی و برداشتن جنازه‌اش اجتماع نمودند و من جریان دست‌درازی او به صدقات و اندوختن آنها را گفتم، مردم ابتدا مرا تهدید نموده و شکنجه دادند اما پس از نشان دادن آن اندوخته‌ها مرا رها نمودند و جنازه اسقف را به دار آویخته و سنگباران کردند. پس از او مرد نیک سیرت و پاک‌سرشتی را جانشین وی قرار دادند، او نسبت به دنیا بی‌علاقه بود و تمام علاقه‌اش متوجه جهان بعد (آخرت) بود، و خداوند علاقه‌اش را در دلم انداخت و تا آخرین لحظات زندگی‌اش با او در کمال مهر و صفا زندگی کردیم؛ هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم: پس از خود مرا به که می‌سپاری؟ گفت: در موصل مرد خداشناسی و پرهیزکاری است، نزد وی برو و مصاحبت (همراهی) او را اختیار کن.


از آنجا به موصل کوچ کردم و آن مرد را یافتم، به او گفتم فلان عابد مرا به شما معرفی کرده است، آن مرد پذیرفت و اجازه داد نزد او بمانم، او را هم مانند اسقف قبلی، مردی عابد و پرهیزکار تشخیص دادم و تا آخر عمرش با او مأنوس بودم، در آخرین لحظات زندگی‌اش گفتم: مرا به کی می‌سپاری؟ پاسخ داد کسی که با ما هم عقیده باشد سراغ ندارم، جز یک نفر که در «عمودیه» است، اگر می‌خواهی نزد او برو و با او رفاقت کن. به عمودیه رفتم، آن مرد عابد و کشیش را یافتم، و داستان خود را با او در میان گذاشتم و مقصودم را برایش شرح دادم و او نیز مرا پذیرفت و در مقابل خدمتی که انجام می‌دادم حقوقی برایم تعیین کرد.


سال‌های متمادی با او به سر بردم و در این مدت چند رأس گاو و گوسفند از حقوق خود پس‌انداز نمودم. هنگامی که مرگش فرا رسید گفتم: پس از شما تکلیف من چیست، به کجا بروم و با چه کسی اُنس بگیرم؟ او گفت: امروز کسی را نمی‌شناسم که عقیده درستی داشته باشد، ولی به زودی پیامبری به دین ابراهیم مبعوث می‌گردد و به سرزمینی که محصولش خرماست هجرت می‌کند. او علامات و نشانه‌های بسیاری دارد، از جمله در میان دو کتف او مُهر نبوت است، هدیه را می‌پذیرد و صدقه را قبول نمی‌کند، اگر توانستی خودت را به او برسان.
پس از مرگ او قافله‌ای از اعراب را دیدم، به آنها گفتم: این گوسفندان و گاوها را به شما می‌دهم تا مرا به سرزمین خود برسانید، آنها هم قبول کردند اما به من ستم نموده و مرا به مردی یهودی به بردگی فروختند.

مدّتی با آن مرد یهودی به سر بردم تا مردی از یهود بنی قریظه به آنجا آمد و مرا خرید و به مدینه آورد. تا آنکه یک روز بالای درخت خرما بودم که پسرعموی اربابم به باغ آمد و گفت: خدا بنی‌قیله را بُکُشد که اطراف مردی را گرفته‌اند که از مکه آمده و گمان می‌کند که پیامبر است. با شنیدن این سخن با سرعت پایین آمدم و پرسیدم: چه خبر است؟ اربابم مُشتی به سینه‌ام زد و گفت: مشغول کارت باش، تو را چه به این حرف‌ها! ناچار به کار خود ادامه دادم.


همین که شب فرا رسید از اربابم خواستم که مقداری خرما به من بدهد، خرما را برداشتم و به خدمت رسول خدا(ص) در قُبا رسیدم و گفتم: این خرما صدقه است، دوست دارم شما و همراهانتان از آن میل فرمایید، پیامبر به همراهان فرمود: من نمی‌خورم ولی شما بخورید.
با خود گفتم: این یک علامت، مرتبه دیگر مقداری خرما آوردم و گفتم: این هدیه و تحفه است میل فرمایید، ولی این بار خود پیامبر دست دراز کردند و میل فرمودند، گفتم: این دو علامت.
دفعه سوم در مدینه هنگامی که حضرت برای تشییع جنازه مسلمانی به بقیع رفته بود، به حضور مبارکش رسیدم، این موقع پشت حضرت ایستادم، با فراست دریافتند که می‌خواهم مُهر نبوت را زیارت کنم، عبای خود را از دوش انداختند تا مُهر را دیدم و اشک در چشمانم حلقه زد، مرا مقابل خود نشانیدند، سپس داستان خودم را از اول تا آخر برایشان نقل کردم و اسلام آوردم.


رسول خدا(ص) به من فرمودند: خوشحال باش و صبر کن که خدا آزادی از دست این یهودی را برایت مقرّر کرده است.


جناب سلمان فارسی یا بهتر بگوییم سلمان محمدی دارای فضایل و افتخارات بسیار زیادی می‌باشد. در فضل و بزرگواری ایشان همین بس که جزو خاندان وحی به حساب آمده است.


منصور بزرج خدمت امام صادق(ع) عرضه داشت: یا بن رسول‌الله! نام سلمان فارسی را از شما زیاد می‌شنوم! فرمودند: نگو سلمان فارسی، او سلمان محمّدی است؛ می‌دانی به چه علّت اینقدر او را یاد می‌کنم؟ برای سه خصلتی که در او بود: اول آنکه خواسته امیرمؤمنان(ع) را بر خواسته خود مقدم می‌داشت، دوم آنکه فقرا را دوست می‌داشت و آنها را بر اغنیاء مقدّم می‌داشت، سوم آنکه علم و علماء را دوست داشت. همانا سلمان بنده‌ای بود صالح و مطیع و تسلیم پروردگار و از مشرکان نبود.


و در اختصاص شیخ مفید آمده است: در محضر امام صادق(ع) نام سلمان و جعفر طیّار به میان آمد، بعضی از حضّار جعفر را بر سلمان ترجیح دادند، دیگری گفت: سلمان مردی مجوسی بود که اسلام آورد، امام از گفتار این مرد سخت ناراحت شدند، پشت مبارک را از تکیه‌گاه جدا کردند و دو زانو نشستند، و به ابونصیر فرمودند: خدا او را از علویان قرارداد پس از آنکه مجوسی بود، و پس از آنکه فارسی بود قُرَشی گردانید، و درود خدا بر سلمان، آری جعفر نزد خدا دارای مقامی است که در بهشت با ملائکه پرواز می‌کند.


خلاصه آنکه سلمان آنقدر بزرگوار و مورد احترام پیامبر و خاندان مکرّمشان(ع) بود که در این کوتاه سخن نمی‌گنجد و این چند سطر از بیان مقام والای ایشان عاجز است، ایشان چنان مورد احترام اهل بیت(ع) بود که یکی از افراد حاضر در تشییع جنازه مطهّر صدیقه طاهره(ع) بود و حتّی بر حضرت نیز به همراه امیرالمؤمنین(ع) نماز خواند.


زهد و پارسایی سلمان


سلمان در زهد و پارسایی آنچنان بود که شهره آفاق و اعصار است تا جایی که اگر بخواهند بگویند که فلانی خیلی پرهیزکار و زاهد است می‌گویند سلمان زمان است. و چنین شخصی فقط می‌تواند این طور زهد و بی‌رغبتی به دنیا را داشته باشد چرا که حضرت امام صادق(ع) فرمودند: ایمان ده درجه دارد، مقداد درجه هشتم، ابوذر درجه نهم و سلمان به درجه دهم از ایمان رسیده‌اند.
سلمان خانه نداشت، به خاطر همین، شخصی از او اجازه خواست تا خانه‌ای برایش بسازد، سلمان اجازه نمی‌داد تا پس از اصرار زیاد، آن مرد گفت: اگر اجازه دهی خانه‌ای بسازم که مورد پسندت باشد، سلمان پرسید آن چگونه خانه‌ای است؟ مرد در جواب گفت: خانه‌ای که هرگاه بایستی سقف آن با سرت تماس بگیرد و هر وقت بخوابی پایت به دیوار برسد؛ آنگاه سلمان اجازه داد.
ابووائل می‌گوید: من و رفیقم بر سلمان وارد شدیم، سلمان فرمود: اگر پیامبر(ص) از تکلّف برای میهمان نهی نکرده بود خودم را به زحمت انداخته و طعام خوبی برایتان تهیه می‌کردم، سپس مقداری نان و نمک آورد. رفیقم گفت: اگر با این نمک مقداری سبزی هم بود بهتر بود، سلمان آفتابه خود را گرو گذاشت و مقداری سبزی خرید. پس از صرف غذا رفیقم در مقام شکر خدا چنین گفت: «الحمدلله الذّی قنعنا بما رزقنا» یعنی خدا را حمد می کنم که ما را به آنچه داده قانع گردانیده است.
سلمان در این هنگام گفت: اگر قانع بودی آفتابه ام به گرو نمی‌رفت.
سعدبن أبی وقاص در مرض وفات سلمان از وی عیادت کرد و دید سلمان گریان است، پرسید: چرا گریه می کنی! با آنکه پیامبر(ص) از تو راضی بود و در کنار حوض بر او وارد می‌شوی. سلمان گفت: از ترس مرگ یا علاقه به دنیا گریه نمی‌کنم بلکه پیامبر(ص) از ما پیمان گرفت که استفاده ما از دنیا و ثروت آن، بیش از توشته سفر (آخرت) نباشد، ولی می بینم اطرافم اشیای زیادی از مال دنیاست؛ سعد دقت کرد، دید یک کاسه و آفتابه و طشتی بیش ندارد.
از زهد سلمان همین بس که در زمان حکومتش در مدائن حصیربافی می‌کرد و از دستمزد آن امورات خود را می‌گذراند و حقوق خودش را که از بیت‌المال به عنوان حاکم مدائن به او می‌دادند که پنج هزار دینار بود، همه را صدقه می‌داد، به او گفتند: چرا چنین می‌کنی با اینکه حاکم چنین شهری هستی؟ گفت: دوست دارم از عمل خود نان بخورم.


عبادت سلمان


از زهد و تقوای سلمان، حال عبادتش نیز معلوم می‌شود، اما چیزی که مهم است نحوه عبادت اوست، یعنی با درجه ایمان و علم و دانشی که داشت، عبادت را آن طور که باید، انجام می‌داد و به همین دلیل ارزش عبادت او با دیگران متفاوت شده بود.
امام صادق(ع) از پدرانش روایت می‌کند که روزی رسول خد(ص) به یاران خود فرمود: «کدام یک از شما تمام روزها را روزه می‌دارید؟» سلمان گفت: من همه روزها را روزه می‌گیرم. پیامبر(ص) فرمود: چه کسی از شما همه شب را به عبادت می‌گذراند؟ سلمان گفت: من یا رسول الله(ص). حضرت فرمودند: آیا هیچ یک از شما روزی یک ختم قرآن می‌کند؟ سلمان گفت: آری من هر روز یک مرتبه قرآن را ختم می‌کنم.
در این وقت یک نفر برخاست و گفت: سلمان عجمی می‌خواهد به ما فخر فروشی کند، و گرنه او کجا و این عبادات کجا؟ زیرا اکثر روزها او را دیده‌ام که روزه نیست و بیشتر شب را می‌خوابد و بیشتر روز را سکوت می‌کند. پیامبر(ص) فرمودند: ای مرد خاموش! تو را با مثل لقمان حکیم چه کار که به او اعتراض کنی، اگر می‌خواهی از خودش بپرس تا جوابت را بدهد.
مرد رو به سلمان کرده پرسید: چگونه می‌گویی همه روزها را روزه می‌گیرم با آنکه بیشتر روزها تو را می‌بینم که روزه نیستی؟ سلمان گفت: چنان که تو گمان کردی نیست، بلکه در هر ماه سه روز روزه می‌گیرم و خدا فرموده: «مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثالَها» هر که یک عمل خوبی انجام دهد، ده برابر به او ثواب می‌دهد، بنابراین مثل آنکه سی روز روزه گرفته‌ام و از طرفی روزه ماه شعبان را به ماه رمضان وصل می‌کنم و هر که چنین کند ثواب روزه تمام سال را دارد.
مرد گفت: شما مدعی شدید تمام شب را عبادت می‌کنم، با آنکه بیشتر شب را می‌خوابی؟ سلمان گفت: این طور نیست، بلکه از پیامبر(ص) شنیدم که فرمودند: «مَنْ باتَ عَلی طُهْرٍ فَکأَنّما أحیی الیل کُلَّه» هر که با طهارت بخوابد مثل آن است که تمام شب را به عبادت گذرانیده است.
مرد گفت: چگونه می‌گویی روزی یک ختم قرآن می‌کنم در حالی که بیشتر روز را خاموشی؟ سلمان پاسخ داد آری از رسول خدا(ص) شنیدم که درباره علی(ع) فرمود: «ای علی! مَثَل و نمونه تو مانند سوره قل هو الله است، هر که یکبار آن را بخواند مثل آن است که یک سوم قرآن را خوانده است و هر که دوبار بخواند مثل آن است که دو سوم قرآن را خوانده و هر که سه مرتبه بخواند یک ختم قرآن انجام داده است. همچنین هر که تو را تنها به زبان دوست دارد یک سوم ایمانش کامل شده و هر که با دل و زبان دوست دارد، دو سوم ایمانش تکمیل شده و هر که با دل و زبان دوستت بدارد و با دست هم یاری‌ات کند تمام ایمان را به چنگ آورده و ایمان خود را کامل گردانیده است، یا علی! اگر اهل زمین همانند اهل آسمان تو را دوست می‌داشتند یک نفر عذاب آتش را نمی‌دید.» (من لایحضره الفقیه، ج ٤، ص ٤٠٤)


شهامت سلمان


سلمان چنان آزاد مرد و با شهامت بود که در زمان خفقان مدینه، او همچنان با رشادت و جسارت از حریم ولایت و امامت امیرالمومنین(ع) دفاع می کرد و از کسانی بود که درباره خلافت و غصب آن بر ابوبکر اعتراض کردند. سلمان به پاخاست و گفت: «ای ابوبکر! هنگامی که مرگ به سراغت آید، امرت را به که می‌سپاری؟ هنگامی که از احکام امّت از آنچه که نمی‌دانی سؤال کنند به که پناه می‌بری؟ آیا تو امام بر کسی هستی که اعلم از توست؟ مقدّم بدار هر آنکه خدا او را مقدم داشته و همواره رسول خدا(ص) در طول حیاتش او را بر دیگران مقدم می‌داشت و هنگام وفات هم او را بر تو مقدم داشت! آیا قول و وصیت رسول خدا(ص) را فراموش کرده‌ای که فرمود: تو را نفع نمی‌رساند مگر عملت و چیزی را به دست نمی‌آوری مگر آنچه جلوتر فرستاده باشی؟ پس اگر برگردی نجات می‌یابی! تو هم شنیده‌ای آنچه ما شنیده‌ایم؛ ولی آن را انکار کردی و ما به آن اقرار نمودیم! پس تو و ما بر خدا وارد خواهیم شد؛ و خدا هرگز بر بندگانش ظلم نمی‌کند.»
همچنین روزی عمر به سلمان نامه می‌نویسد و به او دستوراتی می‌دهد که سلمان از نظر شرع برای خود جایز نمی‌داند آنها را انجام دهد، و جواب عمر را در طی نامه‌ای می‌دهد و تمام خواسته های او را از جمله تحقیق و بررسی از روش حاکم قبل مدائن یعنی حذیفة بن یمان را رد می‌کند و به گفته‌های او جواب منفی می‌دهد که به خاطر طولانی بودن نامه فقط به سطرهایی از آن اشاره می‌‌کنیم:
«در مقام فرمان بُرداری تو، معصیت و نافرمانی خدا را نمی‌کنم. اما اینکه از حصیر بافی و خوردن نان جوین بر من خُرده گرفتی، اینها چیزی نیست که بتوان بر کسی عیب گرفت، عمر! به خدا قسم، خوردن نان جوین و بافتن حصیر و استغناء از زیاده طلبی نزد خدا بهتر و برتر و به تقوا نزدیک‌تر از غصب حق مؤمن و ادعای بی‌جا نمودن است، زیرا پیامبر(ص) را دیدم که نان جو می‌خورد و بدان خوشحال بود. ... من نیامدم این مردم را سیاست کنم، بلکه آمده‌ام تا با ارشاد و راهنمایی حدود خدا را به پادارم.»‌


جناب سلمان، در روز ٨ صفر سال ٣٦ هجری قمری در سن ٢٥٠ سالگی و بنا بر قولی ٣٥٠ سالگی در مدائن از دنیا رفت و در مقام و بزرگی و قدر و منزلت او همین اندازه بس است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) وسایل غسل و کفن او را آوردند و او را غسل داده و کفن نمودند و سپس بر وی نماز خوانده دفن نمودند. حضرت امیر(ع) در موقع نماز تکبیر آن را بلند گفتند طوری که زاذان خدمتکار سلمان بعد از نماز علت را سؤال نمود که چرا بلند تکبیر گفتند؟ حضرت فرمودند: برادرم جعفر با خضر نبی هر کدام با هفت صف از ملائکه و در هر صفی، هزار هزار (یک میلیون) ملک حاضر شده بودند و بر سلمان نماز خواندند.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد.


منابع:
١. اعلام الوری باعلام الهدی، شیخ طبرسی.
٢. الطبقات الکبری، ابن سعد.
٣. سیره ابن اسحاق.
٤. اسیرة النبویة، ابن هشام.
٥. السیرة النبویة، ابن کثیر.
٦. دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم(ص).
٧. اصحاب ایرانی ائمه اطهار(ع).
٨. تقویم شیعه، عبدالحسین نیشابوری.
٩. من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق.
١٠. کافی، شیخ کلینی.


تهییه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت - سعید بلوکی

  • کاربر۱