مجموعه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

مجموعة النبأ العظیم للثقافة و التبلیغ

مجموعه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

مجموعة النبأ العظیم للثقافة و التبلیغ

مجموعه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

گروه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم
مجموعة النبأ العظیم للثقافة و الترویج
Promotional Cultural Group alnabaolazim

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موسسه النبا العظیم» ثبت شده است

آشنایی با عمار یاسر

 

نام او عمّار است که از ریشه عَمَرَ گرفته شده و به معنی آباد کردن است و عمّار نیز چون صیغه مبالغه است به معنی کسی است که زیاد آباد کننده است. اما ارباب کتب لغت از جمله کتاب تهذیب اللغة گفته اند: عمّار یعنی کسی است که زیاد نماز می ‏خواند و بسیار روزه می ‏گیرد و در ایمان، قوی و استوار است و خوش‏بو و خوش‏نام می ‏باشد.(١)

البته این معنایی که تهذیب اللغة از عمّار کرده است هرچند معنای لغوی نیست بلکه معنای اصطلاحی است به این دلیل است که جناب عمّار آنقدر شخصیت با عظمت و با جذبه ای داشت و با نفوذ و با تأثیر بود و در عین حال شخصیتی زاهدانه و عابدانه فوق العاده ای داشت، این دسته از کتب لغت، متأثر از این شخصیت والای جناب عمّار شده اند و این طور معنا کرده اند.

 

نام پدرش یاسر و نام مادرش سمیّه است.

افتخار بزرگ عمّار این است که پدر و مادر وی اولین شهدای اسلام هستند. ابوجهل، پدر و مادرش را بعد از شکنجه های بسیار و طاقت ‏فرسا به طرز دردناک و فجیعی به شهادت رساند. و به این ترتیب اولین شهید مرد و اولین شهید زن در اسلام لقب گرفتند.

 

در تاریخ به تولد عمّار اشاره‏ ای نشده است ولی چون گفته‏ اند در سال ٣٧ هجری و در سنّ ٩٤ سالگی در جنگ صفین و در رکاب مولی امیرالمؤمنین علیه السلام ‏به شهادت رسید، لذا می ‏توانیم بگوئیم که وی در چهار سال پیش از عام‏ الفیل به دنیا آمده است.

 

اسلام آوردن عمّار

 

عمّار پس از سی و چند نفر، در روزهایی که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، ‏در خانه‏ ی أرقم محصور بودند، مسلمان شد.

عمّار دین اسلام را به خانواده خودش منتقل کرد و در پی آن، پدر و مادر و برادرش که عبدالله نام داشت، مسلمان شدند.

مسلمان شدن این خانواده به مذاق قریش به ویژه قبیله ی بنی مخزوم که هم ‏پیمان یاسر بودند، خوش نیامد و به شیوه های گوناگون به شکنجه‏ ی این خانواده می ‏پرداختند.

بنی ‏مخزوم بیش از همه، یاسر و سمیّه را شکنجه می ‏کردند. گاهی در روزهای بسیار گرم تابستان که در حجاز و در هنگام ظهر ریگ‏های زمین مکّه کاملاً داغ می ‏شد، آنها را برهنه کرده و روی زمین می ‏خواباندند و کتک می ‏زدند و یا بعضی اوقات زره آهنین بر عمّار پوشانده و ساعت ‏ها او را زیر آفتاب گرم و سوزان بیابان ‏های مکّه نگه می ‏داشتند.

این خانواده تا پای جان تمام شکنجه ها را تحمل کرده ولی از عقیده خود دست برنداشتند. با توجه به این پیشینه‏ ی مبارزاتی و پاسداری از اسلام و عقیده به اسلام بود که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ‏درباره‏ ی عمّار فرمودند: «حق با عمّار است و عمّار تابع حق؛ هرکجا که حق باشد عمّار در کنار حق است و او مِلاک تشخیص حق است».

 

گاهی اوقات که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ‏از کنار عمّار در حالی که او در زیر شکنجه بود، گذر می ‏کردند، می ‏فرمودند: «صَبْراً یا آل یاسر فَاِنَّ مَوْعِدَکُم الجَنَّۀ» « ای خاندان یاسر! شکیبایی کنید که وعده‏ گاه شما بهشت است».(٢)

روزی در مکّه عمّار را به آتش انداختند تا او را بسوزانند، در این هنگام که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، ‏شاهد این صحنه بودند، فرمودند: «ای آتش! بر عمّار سرد شو و او را سلامت نگهدار، همان طور که با ابراهیم خلیل رفتار کردی». و به خاطر دعای حضرت آتش هیچ آسیبی به وی نرساند.(٣)

 

عمّار در پاسداری از اسلام از چیزی فروگذار نمی ‏کرد و در تمام جنگ ‏هایی که دشمنان اسلام به راه می ‏انداختند، شرکت کرده و جانفشانی‏های زیادی می ‏کرد به ویژه در جنگ بدر و اُحُد حتّی در جنگ یمامه یکی از گوش‏ هایش قطع شد.(٤)

عمّار به همراه حذیفه هنگام بازگشت حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم ‏از جنگ تبوک، با رشادت خاصی جان ایشان را از سوء قصدی که منافقان برای قتل حضرت انجام دادند، نجات دادند. و منافقان از این دو نفر هراس داشتند و ایشان را به عنوان منافق‏ شناس می ‏شناختند.(٥)

 

عمّار در جریانات بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ‏به شدّت اعتراض کرد و افرادی که به اسم خلیفه‏ ی مسلمین بر مسند حکومت (البته به زور شمشیر) تکیه زده بودند را به رسمیّت نشناخت ولی از آنجایی که تهدیدات فراوانی از خارج مرزهای بِلاد اسلام متوجّه اسلام و مسلمین بود، همانند مولی امیرالمؤمنین علیه السلام ‏از هیچ تلاشی برای حفظ اسلام دریغ نکرد و مرتباً به حکومت نامشروع آن زمان کمک کرده و در جنگ ‏هایی که بر علیه اسلام و بلاد اسلام انجام می ‏گرفت شرکت می ‏کرد وجانفشانی می ‏نمود.

 

عمّار در زمان خلیفه‏ ی دوم به مدّت یک سال و نیم والی کوفه شد و در آن مدّت کم عدالت علوی و سیره‏ ی نبوی را سرلوحه‏ ی خویش قرار داد و تن به انحرافات و خلاف شرع‏های خلیفه و پیروانش نداد تا آنکه خلیفه، ایشان را از عمارت کوفه عزل کرد و به جای او مغیره که فردی فاسق و گنهکار بود را به حکومت کوفه منصوب کرد.

عمّار در زمان خلیفه‏ ی اول و دوم همانطور که گفته شد، پیرو مکتب اهل بیت علیهم السلام ‏بود و در زمان فرمان‏داری برکوفه نیز همین شیوه را ادامه می ‏داد و مرتباً چه زمانی که حاکم بود و چه زمانی که حاکم نبود، فضائل اهل بیت علیهم السلام ‏و امیرالمؤمنین علیه السلام ‏را به مردم گوشزد می ‏کرد و کمر همّت بر روشنگری بسته بود و مردم را به مکتب حقّه‏ ی امیرالمؤمنین علیه السلام ‏که شیعه بود هدایت می ‏نمود و از هر فرصتی استفاده می ‏کرد تا مردم را به تشیّع سوق دهد و به عبارت دیگر شیعه‏ سازی و شیعه‏ پروری از مهم ترین کارهای عمّار بود.

 

وی همین شیوه را در زمان عثمان نیز پی گرفت تا جایی که مورد غضب عثمان واقع شد و چند بار نیز مورد ضرب و شتم عوامل حکومت قرار گرفت. عمّار از این رویه خود با همه‏ ی تهدیداتی که متوجّه وی بود، دست برنداشت تا عثمان مجبور به تبعید وی شد و نقشه تبعیدش را کشید.

عثمان وقتی که تصمیم به تبعید عمّار را به ربذه گرفت، عمّار نیز با شجاعت تمام به مخالفت با عثمان ادامه داد و آماده رفتن به ربذه شد. طایفه‏ ی بنی ‏مخزوم نزد امیرالمؤمنین علیه السلام ‏رفتند و خواستند تا حضرت با عثمان صحبت کنند. حضرت نزد عثمان رفتند و به او فرمودند: «از خدا بترس! دیروز مرد شایسته‏ ای مانند ابوذر را تبعید کردی تا در تبعیدگاه هلاک شد و باز امروز می ‏خواهی نظیر او را تبعید کنی؟» میان حضرت و عثمان سخنانی رد و بدل شد تا عثمان به حضرت گفت: «تو سزاوارتر به تبعیدی». حضرت نیز فرمودند: «مانعی ندارد مرا هم تبعید کن».

 

امّا در این هنگام مهاجرین نزد عثمان اجتماع کردند و به او اعتراض کرده و گفتند: «این چه روشی است که در پیش گرفته‏ ای؟ چرا هرکه با تو سخن می ‏گوید یا وساطت می ‏کند، او را تبعید می ‏کنی؟»

در نتیجه عثمان از تبعید عمّار منصرف شد.

 

عمّار در زمان خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام ‏خدمات بسیار شایانی به حضرت کرد و دائماً از حق حضرت دفاع کرده و ایشان را به عنوان تنها خلیفه‏ ی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ‏معرفی می ‏نمود و با مردم در فضل و برتری ایشان و خاندان نبوت علیهم السلام، احتجاج می ‏کرد.

 

ولی دشمنان و منافقان و خوارج کوردل مرتّب فتنه به پا می ‏کردند و جنگ ‏هایی را نیز به حضرت تحمیل کردند که در آن جنگ ‏ها مثل جمل رشادت ‏های بسیاری نمود و در جنگ صفین که معاویۀ بن ابی ‏سفیان به کمک عمرو بن ‏عاص به راه انداخته بود نیز روشنگری می ‏کرد و دائماً به سخنرانی می ‏پرداخت. وقتی می ‏دید کسی خوره‏ ای مثل شکّ به جانش افتاده، با او صحبت می ‏کرد تا او را از تردید بِرَهاند. وی در مقابل صفّ دشمنان به احتجاج با آنان می ‏پرداخت و آنان را به حق دعوت می ‏کرد و جواب شبهه‏ افکنی شامیان و بنی ‏امیّه را می ‏داد تا کسی از اعتقاد درست و راه مستقیم خود، دست بر ندارد و منحرف نشود.

 

آخرالأمر در همان جنگ صفین بعد از خدمات بسیار به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ‏و مفتضح کردن بنی ‏امیّه، شخصی به نام ابن جوین نیزه‏ ای به عمّار زد که وی را زمین‏گیر کرد و شخصی به نام ابوالعادیه خزاری نیز سر از تن شریف او جدا نمود.

 

شب هنگام که جنگ متوقف شد، حضرت امیر علیه السلام ‏میان کشته ها به جسد عمّار رسیدند، روی زمین نشستند و اشعاری را در مصیبت عمّار خواندند که ترجمه‏ ی آن این است:

«ای مرگی که از من دست نمی ‏کشی، زودتر مرا راحت کن که تمام دوستانم را از من گرفتی.

گویا کسانی را که دوست‏شان دارم، کاملاً می ‏شناسی و یا با راهنما به سوی ایشان می ‏روی.»

 

عمّار وصیّت کرده بود تا با همان لباس رزم او را دفن کنند تا نزد خداوند با همان لباس، دشمنان را محاکمه کند.

حضرت امیر علیه السلام ‏بر وی نماز گزاردند و با همان لباس خون‏ آلود دفنش کردند.

 

روحش شاد و راهش پُر رهرو باد.

 

پی نوشتها:

 

[١]. اعیان الشیعه ص ٣٧٣٧ به نقل از قاموس اللغة – تهذیب اللغة ج ٢ ص ٢٣٤ .

[٢] . تاریخ الیعقوبی، ج ٢ ص ٢٨.

[٣] . الغارات ثقفی کوفی (ترجمه عطاردی) ص ٤٩١.

[٤] . الاستیعاب ج ٣ ص ١٠٤٢.

[٥] . المغازی ج ٣ ص ١٠٤٢.

 

 

منابع و مدارک:

 

١ـ دائرۀ المعارف صحابه پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم ، پژوهشکده باقرالعلوم علیه السلام، شرکت چاپ و نشر بین ‏المللی، ١٣٩١، تهران.

٢ـ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی.

٣ـ أعیان الشیعة، سید محسن امین عاملی.

٤ـ الغارات، ثقفی کوفی، ترجمه عطاردی.

٥ـ الإستیعاب، ابن عبدالبر.

٦ـ المغازی، واقدی.

 

 

 

تهیه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت_سعید بلوکی

  • کاربر۱

آشنایی با مقداد

 

نام و نسب ایشان مقداد بن عمرو بن ثعلبۀ بن سعد هراوی است. نام‎های دیگر ایشان عبارتند از: مقداد بن اسود، و مقداد کندی از پیش قدمان در اسلام و از جمله افرادی است که در همان اوایل بعثت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) به دین اسلام روی آورد و در زمره‎ی هفت نفری است که برای اولین بار در مکّه اسلام خود را اظهار کردند.

 

مقداد از اوّل اسلام آوردنش رشادت‎ها و خدمات بسیاری برای اسلام انجام داده است و در جنگ‎ها و غزوه‎ها و سَرْیه‎های مختلفی در رکاب رسول اکرم(ص) و حضرت امیر المؤمنین(ع) شرکت داشته است.

در طول عمر با برکت خود همواره پشتیبان و مدافع حریم ولایت و امامت بوده است و در زمان غصب خلافت امیرالمؤمنین(ع) و ماجرای کوچه بنی‎هاشم از افرادی بوده است که پیرو حضرت بود و از جمله افراد معدودی است که در ماجرای کمک‎خواهی حضرت زهرا(س) بعد از اینکه رسول اکرم(ص) از دنیا رفتند از مهاجرین و انصار داشتند، سر تراشیده در محضر حضرتش آماده جنگاوری و احقاق حق اهل بیت(ع) بوده و این یاری و همراهی ادامه داشت تا اینکه یکی از افرادی بود که در تشییع پیکر پاک و مطهره صدیقه‎ی کبری حضرت زهرا (س) شرکت داشت.

در زمان ٢٥ سال سکوت و خانه‎نشینی حضرت امیر(ع) همواره یکی از افرادی بود که مدافع و یار و همراه حضرت بوده است.

مقداد یکی از افرادی بود که به درجه‎ای نایل گشته بود که حضرت صدیقه طاهره (س) به عنوان وصیّ به وی وصیّت‎هایی نمودند.

مقداد فضائل بی‎شماری را داراست ولی به طور اجمال به بعضی از آنها اشاره می‎کنیم:

 

مقام مقداد

روایت شده که امام صادق(ع) فرمودند: «مقام مقداد در این امّت، به منزله حرف الف است در قرآن، که هیچ چیز به او نمی‎چسبد». (به کنایه از مقام والا و بی‎نظیر مقداد). (اختصاص شیخ مفید، ص ١٠ و بحارالأنوار، ج ٢٢، ص ٤٣٩)

 

بهشت، مشتاق مقداد

مرحوم علامه حلّی در کتاب کشف الیقین ص ٢٧٦ می‎نویسند: از انس نقل شده که گفت: روزی رسول خدا(ص) فرمودند: «بهشت مشتاق چهار نفر از امّت من است». هیبت و جلالت خاص پیامبر اکرم(ص) مانع شد از اینکه بپرسیم آن چهار نفر کیستند؟ پس نزد خلفای سه گانه آمدم و از تک‎تک آنان خواستم از پیامبر(ص) بپرسند که آن چهار نفر چه کسانی هستند. همه آنان گفتند: می‎ترسیم ما از آن چهار تن نباشیم. آن‎گاه از علی(ع) خواستم که از پیامبر(ص) بپرسد. علی(ع)فرمودند: «سوگند به خدا می‎پرسم؛ اگر من از آن چهار تن باشم خدا را حمد و ستایش می‎کنم و اگر نباشم از درگاهش می‎خواهم که مرا جزو آنان قرار دهد». آن‎گاه به همراه علی(ع) به حضور پیامبر(ص) رفتیم و در حالی نزد پیامبر(ص) وارد شدیم که سرش در دامن دُحیه کَلبی بود. دحیه چون علی(ع) را دید، بلند شد و سلام کرد و گفت: بیا و سر پسر عمویت را در اختیار بگیر ای امیر المؤمنین، زیرا تو به آن شایسته‎تری. پس پیامبر(ص) بیدار شدند و در حالی که سرش در دامان علی(ع) بود، پرسیدند: چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟ علی(ع) ماجرا را شرح داد و پیامبر(ص) فرمودند: آیا او را شناختی؟ علی(ع) گفت: او دحیه بود. پیامبر(ص) فرمودند: او جبرئیل بود (به شکل دُحیه). علی(ع) فرمود: ای رسول خدا! به من خبر داده‎اند که فرموده‎ای بهشت مشتاق چهار نفر است، ایشان چه کسانی هستند؟ رسول اکرم(ص) با دست خود، اشاره به علی(ع) کرده و سه بار فرمودند: «به خدا سوگند تو اولین ایشان هستی.» علی(ع) گفت: سه نفر چه کسانی هستند؟ رسول خدا(ص) فرمودند: «آن سه نفر مقداد، سلمان و ابوذر هستند».

 

درجه ایمان مقداد

امام صادق(ع) در ضمن حدیثی به عبدالعزیز قراطیسی فرمودند: ایمان ده درجه است. مقداد به درجه هشتم، ابوذر به درجه نهم و سلمان به درجه دهم از ایمان رسیده بودند». (خصال، ج ٢، ص ٨ و ٤٤٧).

 

وصف مقداد از زبان پیامبر(ص) 

امام باقر(ع) فرمودند: «روزی جابر بن عبدالله انصاری درباره سلمان، ابوذر، عمّار و مقداد از رسول خدا(ص) سؤال کرد، حضرت درباره هر یک از آنان مطالبی فرمود، تا آنکه درباره مقداد چنین فرمودند: مقداد از ماست، خداوند دشمن است با کسی که دشمن اوست و دوست است با کسی که دوست اوست». (اختصاص شیخ مفید، ص ٣ و ٢٢٢).

 

مقداد و روز قیامت

امام موسی بن جعفر(ع) فرمودند: «هنگامی که روز قیامت فرا می‎رسد، منادی حق ندا می‎دهد: کجا هستند اصحاب نزدیک پیامبر اسلام(ص) ، آنان که پیمان رسول خدا(ص) را به خوبی وفا کردند؟ در آن لحظه سلمان، مقداد و ابوذر برمی‎خیزند و خود را معرفی می‎کنند». (رجال الکشی، ج ١ ص ٩).

 

مقداد و وفای به شرط:

امام صادق(ع) فرمودند: وقتی خداوند بر پیامبر(ص) آیه: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرَاً إِلاَّ الْمَوَدَّۀَ فِی القُرْبی» (بگو که از شما بر تبلیغ رسالت مزدی نمی‎خواهم مگر مودّت به خویشان خود).

پیامبر(ص) برخاستند و فرمودند: ایهاالناس! به درستی که خداوند از برای من بر شما فریضه‎ای واجب کرده است، آیا آن را ادا خواهید کرد؟ هیچ‎کس جواب نداد، پیامبر(ص) روز بعد همین سخن را تکرار کردند باز کسی جواب نداد، روز سوم سخن را تکرار کردند و از کسی جوابی نیامد. فرمودند: ایهاالناس! آنچه برای من خدا بر شما واجب کرده است از نوع طلا و نقره و یا خوردنی و آشامیدنی نیست.

مردم گفتند: پس بگو چیست؟ حضرت فرمودند: خداوند این آیه را فرستاده و مزد رسالت مرا محبّت به اهل بیت من قرار داده است. و مردم گفتند: قبول می‎کنیم.

امام صادق(ع) ادامه داده و فرمودند: «به خدا قسم به این شرط کسی وفا نکرد مگر هفت نفر: سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار، جابر بن عبدالله انصاری، آزاد کرده‎ای که برای رسول خدا(ص) بود به نام ثبیت و زید بن ارقم». (قرب الاسناد، ص ٧٩ و ٧٨).

 

سرانجام مقداد:

مرحوم کلینی با سند معتبر از امام باقر(ع) روایت کرده است که روزی عثمان به مقداد گفت: «دست از مذمّت من و مدح علی بن ابی طالب(ع) بردار و گرنه تو را به آقای اول تو برمی‎گردانم». هنگامی که وفات مقداد نزدیک شد، به عمّار گفت: به عثمان بگو به سوی آقای اولم یعنی پروردگار عالمیان برگشتم. (روضه کافی، ص ٣٣)

سرانجام این یار صَدیق و فداکار و مدافع و یاور اهل بیت(ع) در سال ٣٣ هجری در سنّ هفتاد سالگی در جُرف (یک فرسخی مدینه) از دنیا رفت. مردم جنازه‎اش را برروی دست به مدینه آورده و طبق وصیّت مقداد، عمّار بر او نماز خواند و در بقیع به خاک سپرده شد. (بحارالأنوار، ج ٤٨، ص ٢٩٦ / الطبقات الکبری، ج ٣، ص ١٢١).

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

 

منابع

١ـ قرآن کریم.

٢ـ دائرۀ المعارف صحابه پیامبر اعظم(ص) ، پژوهشکده باقر العلوم(ع)

٣ـ بحارالأنوار، علامه مجلسی.

٤ـ کشف الیقین، علامه حلّی.

٥ـ خصال، شیخ صدوق.

٦ـ رجال الکشی، کشّی.

٧ـ قرب الإسناد، حمیری قمی.

٨ ـ روضه کافی، کلینی.

٩ـ الطبقات الکبری، ابن سعد.

١٠ـ اختصاص شیخ مفید.

 

تهییه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت_سعید بلوکی

  • کاربر۱

 

آشنایی با ابوذر غفاری

 

نام مشهور او جندب بن جناده‎ی غفاری است. نام‎های دیگری که برای او ذکر شده عبارت است از: بریر بن عبدالله، بریر بن جناده، بریر بن عشرقه، بریر بن جندب، جندب بن عبدالله و جندب بن سکن.

 

امّا نام مشهور و صحیح او همان جندب بن جناده‎ی غفاری است. کنیه او ابوذر است و به همین کنیه مشهور است.(١)

وی یکی از یاران بزرگ حضرت رسول اکرم(ص) است و پنجمین نفری است که اسلام آورد.(٢)

ایشان از افرادی بودند که قبل از اسلام یکتاپرست بوده و زمانی که اسلام آورد به دستور پیامبر اکرم(ص) به محل زندگی خود بازگشت.

 

حضرت رسول(ص) زمانی که وارد مدینه شدند بین مسلمانان عقد اخوت بستند، بنابر نقلی بین ابوذر و سلمان محمدی (فارسی) عقد اخوت جاری کردند و از ابوذر عهد گرفتند که از سلمان نافرمانی نکند.(٣)

 

اسلام آوردن ابوذر

 

هنگامی که ابوذر شنید در مکه شخصی به پیامبری مبعوث شده، به برادرش انیس گفت: مهیّای سفر مکه شو و برو از آنجا برایم خبر بیاور که آثار و علائم آن مرد که مدعی نبوّت است چیست؟

برادر ابوذر آمد مکّه و مطالبی را دید و شنید و به محل خود بازگشت و به ابوذر گفت: وی به نیکی امر می‎کرد و از زشتی‎ها بازمی‎داشت و کلام شیوا و موزونی داشت ولی شبیه شعر نبود. ابوذر در جواب برادر گفت: آن چیزی که می‎خواستم را نیاوردی و آتش قلبم را خاموش نکردی. و خود مهیّای سفر به مکّه شد. وقتی به مکّه رسید وارد مسجد شد و چون نمی‎توانست خواسته خود را اظهار کند (چرا که خطر جانی برایش داشت)، نشست در گوشه‎ای از مسجد تا شب فرا رسید وقتی خواست بخوابد، حضرت امیر المؤمنین(ع) دیدند که ابوذر غریب است آمدند و ابوذر را به خانه خود بردند و تا صبح با یکدیگر حرفی نزدند، صبح که فرا رسید ابوذر به مسجد بازگشت ولی روز دوم نیز پیامبر را ندید و شب هنگام که خواست بخوابد، حضرت امیر(ع) آمدند و فرمودند: آیا وقت آن نشده که به خانه برگردی (منظور خانه امیرالمؤمنین(ع) است) و ابوذر را مثل شب گذشته به خانه بردند و در شب دوم نیز چیزی نپرسیدند. به همین صورت روز سوم گذشت و در شب سوم حضرت امیر(ع) پرسیدند: نمی‎خواهی بگویی که به چه کاری به مکّه آمده‎ای؟

ابوذر گفت: اگر عهد کنی که در خواسته‎ام کمکم کنی می‎گویم. حضرت فرمودند: چنین خواهم کرد.

ابوذر گفت در پی پیامبر هستم. حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) فرمودند: صبح تو را به خانه پیامبر می‎برم. من از جلو حرکت می‎کنم و تو از پشت سر به دنبالم بیا و هر کجا که احساس خطر کردم می‎نشینم و الاّ به هر خانه‎ای وارد شدم تو نیز وارد شو.

صبح هنگام حضرت از جلو و ابوذر به دنبال ایشان حرکت کرده و وارد خانه پیامبر(ص) شدند.

ابوذر به پیامبر سلام کرد و حضرت پس از جواب سلام فرمودند: تو کیستی؟ ابوذر جواب داد: مردی از قبیله غفار هستم. و خلاصه در همان مجلس مسلمان شد.

حضرت رسول(ص) فرمودند: در مکّه اسلام خود را اظهار نکن چرا که از جان تو ترسناکم ولی به میان قوم خود برو و امر مرا به آنان برسان تا زمانی که به تو خبر بدهم.

ابوذر گفت: به خدایی که جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مکه می‎ایستم و فریاد می‎کشم و اسلام خود را اظهار می‎کنم.

ابوذر از همان جا به مسجد آمد و فریاد کشید: «أشهد أن لا إله إلاّ الله و أنّ محمّداً عَبْدُه وَ رَسولُه»

مردم که این سخن را شنیدند به ابوذر حمله‎ور شدند و او را مفصلاً کتک زدند تا از هوش رفت. عباس عموی پیامبر که این صحنه را دید خودش را روی ابوذر انداخت و به مردم گفت: مگر نمی‎دانید آن مرد از طایفه غفار است و آنها در مسیر شما به شام هستند. و به این صورت جان ابوذر را نجات داد. روز دوم نیز همین کار را ابوذر تکرار کرد و دوباره کتک مفصّلی خورد و عباس او را از کشته شدن نجات داد. پس از این ماجرا ابوذر به قبیله خود بازگشت.(٤)

 

فضائلی از ابوذر:

 

قال النبی(ص) : ابوذر فی اُمَّتی عَلی زُهْدِ عیسی بن مریم». زهد و پاکی ابوذر در میان امّت‎ من مانند زهد عیسی بن مریم است.(٥)

رسول خدا(ص) فرمودند: آسمان سایه نیفکند و زمین حمل نکرد کسی را که از ابوذر راستگوتر باشد، او تنها زندگی می‎کند، تنها می‎میرد، تنها برانگیخته می‎شود و تنها داخل بهشت می‎شود.(٦)

رسول اکرم(ص) فرمودند: بهشت به چهار نفر مشتاق است و ایشان علی(ع) ، عمّار یاسر، ابوذر و مقداد است.(٧)

صفوان می‎گوید از امام صادق(ع) شنیدم که فرمودند: پیامبر می‎فرماید: خدا به من فرمان داده است که چهار نفر را دوست داشته باشم. از ایشان پرسیدند: آنها چه کسانی هستند؟ پیامبر فرمود: علی بن ابی طالب، مقداد، ابوذر و سلمان.(٨)

ابوذر آنقدر پارسا و زاهد و عابد و شجاع بود که در این مختصر توان بیان آن نیست و بالاتر از همه خصائص ابوذر، دوست داشتن ابوذر و اطاعت بالای وی از اهل بیت(ع) بود. ابوذر از جمله نفرات معدودی بود که در ماجرای غصب خلافت امیرالمؤمنین(ع) مردانه از ایشان دفاع کرد و هیچ‎گاه با خلفا مماشات و بیعت نکرد و این رویه را داشت تا زمانی که عثمان به واسطه بذل و بخششی که از بیت‎المال به اطرافیان خود داشت و خلافکاری‎هایی که انجام می‎داد را دید و اعتراض کرد و به روشن‎گری می‎پرداخت و عثمان نیز هر کاری که می‎کرد ابوذر را نمی‎توانست آرام کند تا اینکه به شام تبعید کرد. ابوذر در شام نیز به اعتراضات خود به دستگاه عثمان و معاویه ادامه داد تا جایی که معاویه درخواست کرد که عثمان او را بازگرداند. عثمان نیز ابوذر را بازگرداند و کتک مفصّلی به ابوذر زد و او را به ربذه تبعید کرد و دستور داد که هنگام تبعید کسی با ابوذر سخن نگوید و او را بدرقه نکند و به مروان دستور داد که فرمانش را اجرا کند. لذا کسی جز امیر المؤمنین(ع) و عقیل بن ابی‎طالب، حسنین(ع) ، عمّار و عدّه‎ی کمی از بنی‎هاشم جرأت نکرد، ابوذر را بدرقه کند.

سرانجام ابوذر در سال ٣١ یا ٣٣ هجری قمری در ربذه وفات یافت.(٩) و مالک اشتر در راه بازگشت از حجّ، بر وی نماز خواند و او را دفن کرد.

روحش شاد و راهش پر رهروباد.

 

پی نوشتها:

در این نوشتار از کتاب ارزشمند دائرۀالمعارف صحابه پیامبر اعظم(ص) استفاده شده است.

١ـ قاموس الرجال، شوشتری، ج ٢، ص ٧٢٦ .

٢ـ البدء والتاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی، ج ٥، ص ٩٣ .

٣ـ روضه‎ی کافی، کلینی، ص ١٦٣ .

٤ـ اعیان الشیعۀ، امین عاملی، ج ٤، ص ٢٢٦.

٥ـ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج ٤، ص ١٦٥٥ ـ اسدالغابۀ، ابن اثیر، ج ٥، ص ١٠١.

٦ـ بحارالأنوار، علامه مجلسی، ج ٢٢، ص ٣٤٣.

٧ـ الخصال، شیخ صدوق، ص ٣٠٣.

٨ ـ قرب الإسناد، حمیری قمی، ص ٥٦ و ٥٧.

٩ـ الإستیعاب، ابن عبدالبر، ج ٤، ص ١٦٥٥.

 

تهییه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت _ سعید بلوکی

  • کاربر۱

 

آشنایی با سلمان فارسی

 


نام: روزبه یا به قولی ماهویه و یا بهبود
معروف به سلمان فارسی یا به تعبیر دقیق‌تر و بهتر سلمان محمّدی. وی القاب دیگری نیز داشت که عبارتند از: سلمان بن‌الاسلام، سلمان پاک، سلمان خیر.


از زمان تولد سلمان تاریخ دقیقی در دست نیست اما با احتمالاتی که از سال وفات و طول عمرش به دست می‌آید حدوداً در دهه‌های بعدی حکومت انوشیروان یعنی بین سال‌های ٥٢٠ تا ٥٧٠ میلادی به دنیا آمده است. نام پدر او بدخشان از نژاد منوچهر پادشاه ایران است ولی پس از اینکه اسلام آورد هر وقت از وی سؤال می‌کردند که نام و نَسَبَت چیست؟ در جواب می‌گفت: من فرزند اسلام و از اولاد حضرت آدم می‌باشم. در وطن سلمان نیز مثل تاریخ تولد آن اختلاف است بعضی معتقدند که اهل قریه جِی از توابع رامهرمز شیراز می‌باشد و بعضی نیز اعتقاد دارند اهل جِی اصفهان می‌باشد، البته ممکن است هر دو صحیح باشد چرا که نقل شد که سلمان گفته است: من در رامهرمز از مادر زاده شدم و پدرم اهل اصفهان است.


ماجرای مسلمان شدن و دین قبلی سلمان از زبان وی


جناب سلمان می‌گوید: من فرزند یکی از رجال برجسته فارس بودم، پدرم به اندازه‌ای به من علاقه داشت که مانند دختر مرا در خانه نگه می‌داشت و از من مراقبت می‌کرد؛ به همین دلیل از جایی خبر نداشتم؛ تا روزی که پدرم مشغول ساختن عمارتی بود و فرصت رسیدگی به مزرعه خود را نداشت، به من فرمان داد تا به روستا و مزرعه رفته و کارهای لازم را به کشاورزان دستور دهم. در راه، به کلیسای مسیحیان برخوردم، آنان را در حال نماز دیدم، از وضعشان خوشم آمد، پس پرسیدم: اینان چه می‌کنند؟ گفتند: اینان مسیحی هستند و مشغول انجام فریضة الهی می‌باشند، با ایشان مشغول عبادت شدم زیرا دین آنها را برتر از دین خودم یافتم، آن روز را تا شب نزد ایشان ماندم، و از ایشان پرسیدم ریشه (مرکز) این دین کجاست؟ گفتند: در شام است. شبانگاه که نزدم پدرم برگشتم، پدرم پرسید: فرزندم کجا بودی که همه جا را در پی تو گشتیم ولی تو را نیافتم؟
گفتم: در کلیسا به سر بردم و دین مردم کلیسا را بهتر از دین خودم یافتم، پدرم گفت: چنین نیست بلکه دین تو و پدرانت بهتر از مسیحیت است، من استنکاف نمودم تا عاقبت صحبت ما از حد حرف گذشت و با خشم پدرم مواجه شد و مرا تهدید نموده و پایم را به زنجیر کشید، و مرا در خانه (یا چاهی) محبوس کرد و هر روز چند قرص کوچک نان برایم می‌انداخت.
من برای مسیحیان پیغام فرستادم که هرگاه قافله‌ای عازم شام گردید مرا خبر کنید. موقعی که به من خبر رسید قافله‌ای به عزم شام حرکت کرده است، بند از پای خود درآورده و خودم را به قافله رساندم تا در شام نزد اسقف رفتم.
داستان خودم را شرح دادم و به او پیشنهاد نمودم که می‌خواهم نزد تو بمانم و با تو عبادت کنم، او پذیرفت و تا دم مرگ با او بودم، ولی او مردی دنیا پرست و مادی بود، هر چه از صدقات نزدش می‌آوردند برای خودش ذخیره می‌کرد.
پس از مرگ وی، مردم برای ادای مراسم مذهبی و برداشتن جنازه‌اش اجتماع نمودند و من جریان دست‌درازی او به صدقات و اندوختن آنها را گفتم، مردم ابتدا مرا تهدید نموده و شکنجه دادند اما پس از نشان دادن آن اندوخته‌ها مرا رها نمودند و جنازه اسقف را به دار آویخته و سنگباران کردند. پس از او مرد نیک سیرت و پاک‌سرشتی را جانشین وی قرار دادند، او نسبت به دنیا بی‌علاقه بود و تمام علاقه‌اش متوجه جهان بعد (آخرت) بود، و خداوند علاقه‌اش را در دلم انداخت و تا آخرین لحظات زندگی‌اش با او در کمال مهر و صفا زندگی کردیم؛ هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم: پس از خود مرا به که می‌سپاری؟ گفت: در موصل مرد خداشناسی و پرهیزکاری است، نزد وی برو و مصاحبت (همراهی) او را اختیار کن.


از آنجا به موصل کوچ کردم و آن مرد را یافتم، به او گفتم فلان عابد مرا به شما معرفی کرده است، آن مرد پذیرفت و اجازه داد نزد او بمانم، او را هم مانند اسقف قبلی، مردی عابد و پرهیزکار تشخیص دادم و تا آخر عمرش با او مأنوس بودم، در آخرین لحظات زندگی‌اش گفتم: مرا به کی می‌سپاری؟ پاسخ داد کسی که با ما هم عقیده باشد سراغ ندارم، جز یک نفر که در «عمودیه» است، اگر می‌خواهی نزد او برو و با او رفاقت کن. به عمودیه رفتم، آن مرد عابد و کشیش را یافتم، و داستان خود را با او در میان گذاشتم و مقصودم را برایش شرح دادم و او نیز مرا پذیرفت و در مقابل خدمتی که انجام می‌دادم حقوقی برایم تعیین کرد.


سال‌های متمادی با او به سر بردم و در این مدت چند رأس گاو و گوسفند از حقوق خود پس‌انداز نمودم. هنگامی که مرگش فرا رسید گفتم: پس از شما تکلیف من چیست، به کجا بروم و با چه کسی اُنس بگیرم؟ او گفت: امروز کسی را نمی‌شناسم که عقیده درستی داشته باشد، ولی به زودی پیامبری به دین ابراهیم مبعوث می‌گردد و به سرزمینی که محصولش خرماست هجرت می‌کند. او علامات و نشانه‌های بسیاری دارد، از جمله در میان دو کتف او مُهر نبوت است، هدیه را می‌پذیرد و صدقه را قبول نمی‌کند، اگر توانستی خودت را به او برسان.
پس از مرگ او قافله‌ای از اعراب را دیدم، به آنها گفتم: این گوسفندان و گاوها را به شما می‌دهم تا مرا به سرزمین خود برسانید، آنها هم قبول کردند اما به من ستم نموده و مرا به مردی یهودی به بردگی فروختند.

مدّتی با آن مرد یهودی به سر بردم تا مردی از یهود بنی قریظه به آنجا آمد و مرا خرید و به مدینه آورد. تا آنکه یک روز بالای درخت خرما بودم که پسرعموی اربابم به باغ آمد و گفت: خدا بنی‌قیله را بُکُشد که اطراف مردی را گرفته‌اند که از مکه آمده و گمان می‌کند که پیامبر است. با شنیدن این سخن با سرعت پایین آمدم و پرسیدم: چه خبر است؟ اربابم مُشتی به سینه‌ام زد و گفت: مشغول کارت باش، تو را چه به این حرف‌ها! ناچار به کار خود ادامه دادم.


همین که شب فرا رسید از اربابم خواستم که مقداری خرما به من بدهد، خرما را برداشتم و به خدمت رسول خدا(ص) در قُبا رسیدم و گفتم: این خرما صدقه است، دوست دارم شما و همراهانتان از آن میل فرمایید، پیامبر به همراهان فرمود: من نمی‌خورم ولی شما بخورید.
با خود گفتم: این یک علامت، مرتبه دیگر مقداری خرما آوردم و گفتم: این هدیه و تحفه است میل فرمایید، ولی این بار خود پیامبر دست دراز کردند و میل فرمودند، گفتم: این دو علامت.
دفعه سوم در مدینه هنگامی که حضرت برای تشییع جنازه مسلمانی به بقیع رفته بود، به حضور مبارکش رسیدم، این موقع پشت حضرت ایستادم، با فراست دریافتند که می‌خواهم مُهر نبوت را زیارت کنم، عبای خود را از دوش انداختند تا مُهر را دیدم و اشک در چشمانم حلقه زد، مرا مقابل خود نشانیدند، سپس داستان خودم را از اول تا آخر برایشان نقل کردم و اسلام آوردم.


رسول خدا(ص) به من فرمودند: خوشحال باش و صبر کن که خدا آزادی از دست این یهودی را برایت مقرّر کرده است.


جناب سلمان فارسی یا بهتر بگوییم سلمان محمدی دارای فضایل و افتخارات بسیار زیادی می‌باشد. در فضل و بزرگواری ایشان همین بس که جزو خاندان وحی به حساب آمده است.


منصور بزرج خدمت امام صادق(ع) عرضه داشت: یا بن رسول‌الله! نام سلمان فارسی را از شما زیاد می‌شنوم! فرمودند: نگو سلمان فارسی، او سلمان محمّدی است؛ می‌دانی به چه علّت اینقدر او را یاد می‌کنم؟ برای سه خصلتی که در او بود: اول آنکه خواسته امیرمؤمنان(ع) را بر خواسته خود مقدم می‌داشت، دوم آنکه فقرا را دوست می‌داشت و آنها را بر اغنیاء مقدّم می‌داشت، سوم آنکه علم و علماء را دوست داشت. همانا سلمان بنده‌ای بود صالح و مطیع و تسلیم پروردگار و از مشرکان نبود.


و در اختصاص شیخ مفید آمده است: در محضر امام صادق(ع) نام سلمان و جعفر طیّار به میان آمد، بعضی از حضّار جعفر را بر سلمان ترجیح دادند، دیگری گفت: سلمان مردی مجوسی بود که اسلام آورد، امام از گفتار این مرد سخت ناراحت شدند، پشت مبارک را از تکیه‌گاه جدا کردند و دو زانو نشستند، و به ابونصیر فرمودند: خدا او را از علویان قرارداد پس از آنکه مجوسی بود، و پس از آنکه فارسی بود قُرَشی گردانید، و درود خدا بر سلمان، آری جعفر نزد خدا دارای مقامی است که در بهشت با ملائکه پرواز می‌کند.


خلاصه آنکه سلمان آنقدر بزرگوار و مورد احترام پیامبر و خاندان مکرّمشان(ع) بود که در این کوتاه سخن نمی‌گنجد و این چند سطر از بیان مقام والای ایشان عاجز است، ایشان چنان مورد احترام اهل بیت(ع) بود که یکی از افراد حاضر در تشییع جنازه مطهّر صدیقه طاهره(ع) بود و حتّی بر حضرت نیز به همراه امیرالمؤمنین(ع) نماز خواند.


زهد و پارسایی سلمان


سلمان در زهد و پارسایی آنچنان بود که شهره آفاق و اعصار است تا جایی که اگر بخواهند بگویند که فلانی خیلی پرهیزکار و زاهد است می‌گویند سلمان زمان است. و چنین شخصی فقط می‌تواند این طور زهد و بی‌رغبتی به دنیا را داشته باشد چرا که حضرت امام صادق(ع) فرمودند: ایمان ده درجه دارد، مقداد درجه هشتم، ابوذر درجه نهم و سلمان به درجه دهم از ایمان رسیده‌اند.
سلمان خانه نداشت، به خاطر همین، شخصی از او اجازه خواست تا خانه‌ای برایش بسازد، سلمان اجازه نمی‌داد تا پس از اصرار زیاد، آن مرد گفت: اگر اجازه دهی خانه‌ای بسازم که مورد پسندت باشد، سلمان پرسید آن چگونه خانه‌ای است؟ مرد در جواب گفت: خانه‌ای که هرگاه بایستی سقف آن با سرت تماس بگیرد و هر وقت بخوابی پایت به دیوار برسد؛ آنگاه سلمان اجازه داد.
ابووائل می‌گوید: من و رفیقم بر سلمان وارد شدیم، سلمان فرمود: اگر پیامبر(ص) از تکلّف برای میهمان نهی نکرده بود خودم را به زحمت انداخته و طعام خوبی برایتان تهیه می‌کردم، سپس مقداری نان و نمک آورد. رفیقم گفت: اگر با این نمک مقداری سبزی هم بود بهتر بود، سلمان آفتابه خود را گرو گذاشت و مقداری سبزی خرید. پس از صرف غذا رفیقم در مقام شکر خدا چنین گفت: «الحمدلله الذّی قنعنا بما رزقنا» یعنی خدا را حمد می کنم که ما را به آنچه داده قانع گردانیده است.
سلمان در این هنگام گفت: اگر قانع بودی آفتابه ام به گرو نمی‌رفت.
سعدبن أبی وقاص در مرض وفات سلمان از وی عیادت کرد و دید سلمان گریان است، پرسید: چرا گریه می کنی! با آنکه پیامبر(ص) از تو راضی بود و در کنار حوض بر او وارد می‌شوی. سلمان گفت: از ترس مرگ یا علاقه به دنیا گریه نمی‌کنم بلکه پیامبر(ص) از ما پیمان گرفت که استفاده ما از دنیا و ثروت آن، بیش از توشته سفر (آخرت) نباشد، ولی می بینم اطرافم اشیای زیادی از مال دنیاست؛ سعد دقت کرد، دید یک کاسه و آفتابه و طشتی بیش ندارد.
از زهد سلمان همین بس که در زمان حکومتش در مدائن حصیربافی می‌کرد و از دستمزد آن امورات خود را می‌گذراند و حقوق خودش را که از بیت‌المال به عنوان حاکم مدائن به او می‌دادند که پنج هزار دینار بود، همه را صدقه می‌داد، به او گفتند: چرا چنین می‌کنی با اینکه حاکم چنین شهری هستی؟ گفت: دوست دارم از عمل خود نان بخورم.


عبادت سلمان


از زهد و تقوای سلمان، حال عبادتش نیز معلوم می‌شود، اما چیزی که مهم است نحوه عبادت اوست، یعنی با درجه ایمان و علم و دانشی که داشت، عبادت را آن طور که باید، انجام می‌داد و به همین دلیل ارزش عبادت او با دیگران متفاوت شده بود.
امام صادق(ع) از پدرانش روایت می‌کند که روزی رسول خد(ص) به یاران خود فرمود: «کدام یک از شما تمام روزها را روزه می‌دارید؟» سلمان گفت: من همه روزها را روزه می‌گیرم. پیامبر(ص) فرمود: چه کسی از شما همه شب را به عبادت می‌گذراند؟ سلمان گفت: من یا رسول الله(ص). حضرت فرمودند: آیا هیچ یک از شما روزی یک ختم قرآن می‌کند؟ سلمان گفت: آری من هر روز یک مرتبه قرآن را ختم می‌کنم.
در این وقت یک نفر برخاست و گفت: سلمان عجمی می‌خواهد به ما فخر فروشی کند، و گرنه او کجا و این عبادات کجا؟ زیرا اکثر روزها او را دیده‌ام که روزه نیست و بیشتر شب را می‌خوابد و بیشتر روز را سکوت می‌کند. پیامبر(ص) فرمودند: ای مرد خاموش! تو را با مثل لقمان حکیم چه کار که به او اعتراض کنی، اگر می‌خواهی از خودش بپرس تا جوابت را بدهد.
مرد رو به سلمان کرده پرسید: چگونه می‌گویی همه روزها را روزه می‌گیرم با آنکه بیشتر روزها تو را می‌بینم که روزه نیستی؟ سلمان گفت: چنان که تو گمان کردی نیست، بلکه در هر ماه سه روز روزه می‌گیرم و خدا فرموده: «مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثالَها» هر که یک عمل خوبی انجام دهد، ده برابر به او ثواب می‌دهد، بنابراین مثل آنکه سی روز روزه گرفته‌ام و از طرفی روزه ماه شعبان را به ماه رمضان وصل می‌کنم و هر که چنین کند ثواب روزه تمام سال را دارد.
مرد گفت: شما مدعی شدید تمام شب را عبادت می‌کنم، با آنکه بیشتر شب را می‌خوابی؟ سلمان گفت: این طور نیست، بلکه از پیامبر(ص) شنیدم که فرمودند: «مَنْ باتَ عَلی طُهْرٍ فَکأَنّما أحیی الیل کُلَّه» هر که با طهارت بخوابد مثل آن است که تمام شب را به عبادت گذرانیده است.
مرد گفت: چگونه می‌گویی روزی یک ختم قرآن می‌کنم در حالی که بیشتر روز را خاموشی؟ سلمان پاسخ داد آری از رسول خدا(ص) شنیدم که درباره علی(ع) فرمود: «ای علی! مَثَل و نمونه تو مانند سوره قل هو الله است، هر که یکبار آن را بخواند مثل آن است که یک سوم قرآن را خوانده است و هر که دوبار بخواند مثل آن است که دو سوم قرآن را خوانده و هر که سه مرتبه بخواند یک ختم قرآن انجام داده است. همچنین هر که تو را تنها به زبان دوست دارد یک سوم ایمانش کامل شده و هر که با دل و زبان دوست دارد، دو سوم ایمانش تکمیل شده و هر که با دل و زبان دوستت بدارد و با دست هم یاری‌ات کند تمام ایمان را به چنگ آورده و ایمان خود را کامل گردانیده است، یا علی! اگر اهل زمین همانند اهل آسمان تو را دوست می‌داشتند یک نفر عذاب آتش را نمی‌دید.» (من لایحضره الفقیه، ج ٤، ص ٤٠٤)


شهامت سلمان


سلمان چنان آزاد مرد و با شهامت بود که در زمان خفقان مدینه، او همچنان با رشادت و جسارت از حریم ولایت و امامت امیرالمومنین(ع) دفاع می کرد و از کسانی بود که درباره خلافت و غصب آن بر ابوبکر اعتراض کردند. سلمان به پاخاست و گفت: «ای ابوبکر! هنگامی که مرگ به سراغت آید، امرت را به که می‌سپاری؟ هنگامی که از احکام امّت از آنچه که نمی‌دانی سؤال کنند به که پناه می‌بری؟ آیا تو امام بر کسی هستی که اعلم از توست؟ مقدّم بدار هر آنکه خدا او را مقدم داشته و همواره رسول خدا(ص) در طول حیاتش او را بر دیگران مقدم می‌داشت و هنگام وفات هم او را بر تو مقدم داشت! آیا قول و وصیت رسول خدا(ص) را فراموش کرده‌ای که فرمود: تو را نفع نمی‌رساند مگر عملت و چیزی را به دست نمی‌آوری مگر آنچه جلوتر فرستاده باشی؟ پس اگر برگردی نجات می‌یابی! تو هم شنیده‌ای آنچه ما شنیده‌ایم؛ ولی آن را انکار کردی و ما به آن اقرار نمودیم! پس تو و ما بر خدا وارد خواهیم شد؛ و خدا هرگز بر بندگانش ظلم نمی‌کند.»
همچنین روزی عمر به سلمان نامه می‌نویسد و به او دستوراتی می‌دهد که سلمان از نظر شرع برای خود جایز نمی‌داند آنها را انجام دهد، و جواب عمر را در طی نامه‌ای می‌دهد و تمام خواسته های او را از جمله تحقیق و بررسی از روش حاکم قبل مدائن یعنی حذیفة بن یمان را رد می‌کند و به گفته‌های او جواب منفی می‌دهد که به خاطر طولانی بودن نامه فقط به سطرهایی از آن اشاره می‌‌کنیم:
«در مقام فرمان بُرداری تو، معصیت و نافرمانی خدا را نمی‌کنم. اما اینکه از حصیر بافی و خوردن نان جوین بر من خُرده گرفتی، اینها چیزی نیست که بتوان بر کسی عیب گرفت، عمر! به خدا قسم، خوردن نان جوین و بافتن حصیر و استغناء از زیاده طلبی نزد خدا بهتر و برتر و به تقوا نزدیک‌تر از غصب حق مؤمن و ادعای بی‌جا نمودن است، زیرا پیامبر(ص) را دیدم که نان جو می‌خورد و بدان خوشحال بود. ... من نیامدم این مردم را سیاست کنم، بلکه آمده‌ام تا با ارشاد و راهنمایی حدود خدا را به پادارم.»‌


جناب سلمان، در روز ٨ صفر سال ٣٦ هجری قمری در سن ٢٥٠ سالگی و بنا بر قولی ٣٥٠ سالگی در مدائن از دنیا رفت و در مقام و بزرگی و قدر و منزلت او همین اندازه بس است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) وسایل غسل و کفن او را آوردند و او را غسل داده و کفن نمودند و سپس بر وی نماز خوانده دفن نمودند. حضرت امیر(ع) در موقع نماز تکبیر آن را بلند گفتند طوری که زاذان خدمتکار سلمان بعد از نماز علت را سؤال نمود که چرا بلند تکبیر گفتند؟ حضرت فرمودند: برادرم جعفر با خضر نبی هر کدام با هفت صف از ملائکه و در هر صفی، هزار هزار (یک میلیون) ملک حاضر شده بودند و بر سلمان نماز خواندند.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد.


منابع:
١. اعلام الوری باعلام الهدی، شیخ طبرسی.
٢. الطبقات الکبری، ابن سعد.
٣. سیره ابن اسحاق.
٤. اسیرة النبویة، ابن هشام.
٥. السیرة النبویة، ابن کثیر.
٦. دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم(ص).
٧. اصحاب ایرانی ائمه اطهار(ع).
٨. تقویم شیعه، عبدالحسین نیشابوری.
٩. من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق.
١٠. کافی، شیخ کلینی.


تهییه شده در دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت - سعید بلوکی

  • کاربر۱

 

انا لله و انا الیه راجعون

مجموعه النبا العظیم شهادت سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی و آقای ابو مهدی المهندس را به محضر امام عصر ارواحنا له الفدا و مقام معظم رهبری و ملت ایران و عراق تبریک و تسلیت عرض میکند.

ان شا الله بتوانیم با دعای امام غائبمان بقیة الله الاعظم و اطاعت از ولی فقیه ادامه دهنده راه این شهیدان سرافراز باشیم.

 

و تا نابودی استکبار جهانی و ریشه کن کردن لابی های یهود و صهیونیسم از پای نخواهیم نشست.

اللهم عجل لولیک الفرج 


مجموعه النبا العظیم

۱۳۹۸/۱۰/۱۳

 

قاسم سلیمانی به شهادت رسید

 

  • کاربر۱

بسم الله الرحمن الرحیم 

《سوی دیار عاشقان》

🔺قطار زمین را گرفته بود و سینه خیز به سمت شهری خرّم می رفت.
به خرمشهر که رسید، صدای زوزه خمپاره ها گوشم را آزار می داد،
آری حدود ۲۰سال پیش در این شهر فارس، کرد، ترک و عرب در کنار هم مقابل گرگ های بعثی ایستادند.

آن روز ها قومیت معنا نداشت، همه در کنار هم و برای هدفی مشترک می جنگیدند.
حتی عراقی ها به کمک ایرانی ها آمده بودند.

حلبچه سندی زنده بر این مدعا است
فریادهای قبرستان حلبچه از ظلمی که صدام  به ایران و عراق کرد به گوش میرسد.
فقط کافی است به فریاد هایش گوش دهی...

🔻شهیدان بدرقه ام می کنند، به شلمچه می رسم، گل های خفته در آنجا را می بوسم و عازم می شوم
لاله های شلمچه برایم پلی میسازند و مرا به سرزمین قدیمی ترین تمدن ها می رسانند

در آنجا دوستانِ عرب آن چنان از من استقبال می کنند که گویی سالیان سال مرا می شناسند
شیخ قبیله جلو می آید و مرا در بغل می گیرد، انگار پسر خود را در  آغوش گرفته...
از این مقدار محبت شرمنده می شوم،
ناگهان جمله ی روی پرچم نظرم را جلب می کند(حبّ الحسین یجمعنا) 

🔸آری ما از یک پدر هستیم
چون پیامبر فرمود:من و علی دو پدر این امت هستیم
ما همه با هم برادریم چون خداوند در سوره حجرات فرموده: مومنان با یکدیگر برادر هستند
مگر می شود دو برادر با هم مهربان نباشند.

جوانان عراقی برایم غذا می آوردند،
از شرمندگی آب می شوم، مرواریدی به روی گونه ام می غلتد 
می خواهم فریاد بزنم که ای دنیا! کجای تو اینقدر انسان ها با هم مهربان هستند
عشق سید الشهدا علیه السلام قلب همه ما را به هم گره زده است

🔹جاده از زیر پاهایم کنار می رود ، شب شده و سرما با تازیانه به جان بچه ها افتاده،
پیرمرد عراقی در حالی که از سرما رنج می برد، پتویی را برای بچه ها می آورد و وقتی می بیند بچه ها گرم شدند،  قلب او هم گرم می شود.

یاد آیه قرآن می اُفتم، که می فرماید: ایثار می کنند در حالی که خود محتاج تر هستند

یونسکو با این همه، هیاهو و جنجالش اینچنین صحنه ای را در کارنامه خود ندارد .
اینجا بهشت زمین است ....

♦️شیطان در میانم وسوسه ایجاد می کند ولی غافل است که من دست در دست قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) دادم،
آنها به من فهماندند که بهترین فرد کسی است که تقوایش بیشتر است و قومیت هیچ ارزشی ندارد و اهمیت به قومیت، نوعی جاهلیت است که انسانِ قرنِ بیست و یکی با این همه پیشرفت، هنوز درگیر آن است.

🔻اربعین با هزاران جلوه ی زیبایش آمده تا به انسان زیبایی ها را نشان دهد،
نشان دهد که انسان ها با جنسیت های مختلف و سنین مختلف همه دلداده امام حسین (علیه السلام) هستند و به عشق او در بیابان طی مسیر می کنند،
با خودم می گویم مراقب باش این زیبایی ها را برای خودت و دیگران تلخ نکنی و این جمله نورانی را با خودم تکرار می کنم (کُلّنا عُشّاقُکَ یا حُسین).

      🖋 سیدمحمدسجاد طباطبایی / اربعین ١٤٤١


🇮🇷قرارگاه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم
🇮🇷@alnabaolazim

 

اربعین نوشته سوی دیار عاشقان

  • کاربر۱

 بسم الله الرحمن الرحیم

《آن سَفَر کرده که صَد قافِلِه دِل، هَمرَهِ اوست》
#اربعین_نوشته

السلام علی الحسین 
و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین علیهم السلام

🔻روز ها یک به یک از جلوی چشمانم کنار می روند و تقویم یک روز را از بقیه روز ها جدا می کند و به چشمانم نشان میدهد،
آری اربعین در اُفُقِ تقویم، خود نمایی می کند
اربعین با صدای(هَلِ بِالزُّوار) حواسم را به خود جلب می کند.
اربعین با چای های عراقی، ذائقه ام را به خود معطوف می کند،
پرچم های بزرگی که به اهتزاز درآمده اند چشمانم را خیره میکند،
اربعین با بخشیدن طعام به کودکان قلبم را مبهوت خود می کند،
او من را عاشق خود می کند و دست و بالم را باز می کند تا بتوانم پرواز کنم،

و اکنون عزیزم، تو باید قدر خویش را بدانی،
امام هشتم علیه السلام فرمودند: هرکس قدر خویش را بداند، هلاک نمی شود.

تو دیگر با بقیه فرق داری و در حال رقم زدن آینده بشریت هستی، قفل های زندگی بشر به دستان تو باز می شود،

تو دیگر معمولی نیستی
بشر، خسته از جَنگ و فَساد ، دست به دامن توست،
او از تو می خواهد تا منجی اش را به او برسانی 
جالب آن است که منجی هم از تو می خواهد تا زمینه ی آمدن او را فراهم کنی،

همه چیز به تو گره خورده ...
صحیح تر آنست که اربعین ، همه چیز را به تو گره زده است، آینده بشر به دست تو ، زائر اربعین است

صاحب انتقام سیدالشهدا تو را صدا می زند
دستان در زنجیر سید الساجدین،
چادر خاکی زینب،
دخترکی از گوشه خرابه،
بشرِ غرق شده در مرداب فساد تو را صدا می زند
همگان تو را صدا می زنند که زمینه فرج را مهیا کنی

اما اربعین پیش از تو زمینه را آماده کرده و لشگری ۲۰ملیونی را فراهم ساخته
فقط مانده تا تو در هر لحظه به یاد آن مظلوم سفر کرده باشی،

امام صادق علیه السلام فرمودند زیاد برای فرج دعا کنید.

و اینجا دَر دِلِ بیابان و پیاده و در حال گریه بر مظلومیت زینب کبری سلام الله علیها بهترین موقع برای دعا برای فرج است

اما وظیفه تو تمام نشده، 
خداوند در مقابل شهادت سید الشهدا علیه السلام سه چیز به ایشان عطا فرمود:
۱_ امامت را در نسل ایشان،
۲_ شفا را در تربت ایشان،
۳_ واجابت دعا را زیر گنبد مطهر ایشان قرار داد.

🔹و تو از میان میلیاردها انسان این توفیق را پیدا کرده ای تا در زیر گنبد مطهر قرار بگیری و با خود، مظلومیت زینب کبری سلام الله علیها را مرور کنی و خدا را به حق او و پدر و مادر و برادرانش قسم بدهی تا ظهور آن غریبِ مظلوم را تعجیل فرماید.

        🖋 سید محمد سجاد طباطبایی / اربعین ١٤٤١


🇮🇷قرارگاه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم
🇮🇷@alnabaolazim

اربعین گروه فرهنگی تبلیغی النبا العظیم

  • کاربر۱